خون بستن
لغتنامه دهخدا
خون بستن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بسته شدن خون . مقابل خون گشادن . (از آنندراج ) :
جز خاک کوی دوست که نتوان از آن گذشت
از چاک سینه بستن خونم دوا نداشت .
جز خاک کوی دوست که نتوان از آن گذشت
از چاک سینه بستن خونم دوا نداشت .
کلیم (از آنندراج ).