خون دل
لغتنامه دهخدا
خون دل . [ ن ِ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خونی متعلق به دل . || کنایه از شیره و عصاره ٔ دل . عصاره ٔ زندگی :
خون دل شیرین است این می که دهد رزبان
زآب و گل پرویز است این خم که نهد دهقان .
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان .
|| کنایه از سخن موزون . (آنندراج ). || کنایه از سخنی که عاقبت دل را سروری بخشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || کنایه از غصه و اندوه و غم باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) (از ناظم الاطباء) :
چو اینست حال شکم زیر گل
شکر خورده انگار یا خون دل .
خون دل شیرین است این می که دهد رزبان
زآب و گل پرویز است این خم که نهد دهقان .
خاقانی .
از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد
این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان .
خاقانی .
|| کنایه از سخن موزون . (آنندراج ). || کنایه از سخنی که عاقبت دل را سروری بخشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || کنایه از غصه و اندوه و غم باشد. (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ) (از ناظم الاطباء) :
چو اینست حال شکم زیر گل
شکر خورده انگار یا خون دل .
سعدی (بوستان ).