خون پالا
لغتنامه دهخدا
خون پالا. [ خوم ْ ] (نف مرکب ) خون فشان . خونریز :
بخور مجلسش از ناله های دودآمیز
عقیق زیورش از دیده های خون پالا.
مطرب از درد محبت غزلی می پرداخت
که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود.
خاک در کاسه ٔ آن سر که در آن سودا نیست
خار در پرده ٔ آن چشم که خون پالا نیست .
بخور مجلسش از ناله های دودآمیز
عقیق زیورش از دیده های خون پالا.
سعدی .
مطرب از درد محبت غزلی می پرداخت
که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود.
حافظ.
خاک در کاسه ٔ آن سر که در آن سودا نیست
خار در پرده ٔ آن چشم که خون پالا نیست .
صائب .