خون دادن
لغتنامه دهخدا
خون دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) خون بخشیدن . قصاص نگرفتن . مقابل خونخواهی کردن و خون گرفتن و خون جستن از کسی . (از انجمن آرای ناصری ) :
بجای بطک گر کبوتر نشست
دهد خون خود را به آن شوخ مست .
|| تجویز بفصد و حجامت کردن . (یادداشت مؤلف ). || امربه تزریق خون در تن بیماران دادن . (یادداشت مؤلف ).
بجای بطک گر کبوتر نشست
دهد خون خود را به آن شوخ مست .
ملاطغرا [ در تعریف ساقی ] (از آنندراج ).
|| تجویز بفصد و حجامت کردن . (یادداشت مؤلف ). || امربه تزریق خون در تن بیماران دادن . (یادداشت مؤلف ).