ترجمه مقاله

خویشکام

لغت‌نامه دهخدا

خویشکام . [ خوی / خی ] (ص مرکب ) خودکام . خودکامه . مستبد. مستبد بالرأی . (یادداشت مؤلف ).خودپسند. خودسر. (ناظم الاطباء). کله شق :
کجا باشد آن جادوی خویشکام
کجا نام خواست از هزارانش نام .

دقیقی .


دگر آنکه دادی ز قیصر پیام
مرا خواندی دو دل و خویشکام .

فردوسی .


مر او را پدر کرد پرویز نام
گهش خواندی خسرو خویشکام .

فردوسی .


برین است رایم که دادم پیام
اگر بشنود مهتر خویشکام .

فردوسی .


زنان در آفرینش ناتمامند
ازیرا خویشکام و زشت نامند.

(ویس و رامین ).


ندانی کو چگونه خویشکام است
ز خوی بد چگونه دیر رام است .

(ویس و رامین ).


پس آنگه گفت ویسا خویشکاما
ز بهر دوست گشته زشت ناما
نه جانت را خرد نه دیده را شرم
نه گفتت راستی نه کارت آزرم .

(ویس و رامین ).


مر او را گفت شاها نیک ناما
بزرگا کینه جویا خویشکاما.

(ویس و رامین ).


جوان هم سبکسر بود خویشکام
سبکسر سبکتر درافتد بدام .

اسدی (گرشاسبنامه ).


|| خودکام . کامروا : امیر ابومنصور عبدالرزاق مردی بود با فر و خویشکام و با هنر و بزرگ منش اندر کامروائی و با دستگاه از پادشائی . (مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری ).
پسر بود زو را یکی خویشکام
پدر کرده بودیش گرشاسب نام .

فردوسی .


پناهت کیست یا پشتت کدام است
که رایت بس بلند و خویشکام است .

(ویس و رامین ).


ترجمه مقاله