خویله
لغتنامه دهخدا
خویله . [ خوَی ْ / خُی ْ ل َ / ل ِ ] (ص ) ابله . (مهذب الاسماء). احمق . نادان . (صحاح الفرس ). مردم بیعقل و نادان و احمق را گویند بیشتر این لفظ را در محل قدح و دشنام استعمال کنند. (برهان قاطع) :
عالم شهر همین خواهد لیکن بزبان
بنگوید چو من خویله ٔ دیوانه ٔ خر.
من بدان یک دو ژاژ او خرسند
او در آن خویله ریش و من درخند.
من از خویله در سبلت افکنده بادی
چو در ریش خشک از ملاقات شانه .
ورها؛ زن خویله . رعنا؛ زن خویله . (مهذب الاسماء). ثکثکة؛ زن خویله . تراتیر؛ دختران خویله . (منتهی الارب ).
عالم شهر همین خواهد لیکن بزبان
بنگوید چو من خویله ٔ دیوانه ٔ خر.
فرخی .
من بدان یک دو ژاژ او خرسند
او در آن خویله ریش و من درخند.
سنائی (کارنامه ٔ بلخ ).
من از خویله در سبلت افکنده بادی
چو در ریش خشک از ملاقات شانه .
انوری .
ورها؛ زن خویله . رعنا؛ زن خویله . (مهذب الاسماء). ثکثکة؛ زن خویله . تراتیر؛ دختران خویله . (منتهی الارب ).