ترجمه مقاله

داستان

لغت‌نامه دهخدا

داستان . (اِ) حکایت . نقل . قصه . سمر. سرگذشت . حدیث . افسانه . (برهان ). دستان . فسانه . حادثه . ماجری . ماوقع. حکایت تمثیلی . واقعه . حکایت گذشتگان . (شرفنامه ٔ منیری ) :
همچنان کبتی که دارد انگبین
چون بماند داستان من بدین .

رودکی .


مر این داستان کش بگفت از فیال
ابر سیصد و سی شش بود سال .

ابوشکور.


تو از من کنون داستانی شنو
بدین داستان بیشتر زین منو.

فردوسی ؟


ز گنگ سیاووش گویم سخن
وزان شهر و آن داستان کهن .

فردوسی .


سپهبد چو بشنید ازو داستان
بدان داستان گشت همداستان .

فردوسی .


بگرسیوز آن داستانها بگفت
نهفته برون آورید از نهفت .

فردوسی .


کس آمد بگردوی از شهر ری
برش داستانی بیفکند پی .

فردوسی .


چو بنشست ماهوی با راستان
چه بینید گفت اندرین داستان .

فردوسی .


بدو گفت سیندخت کاین داستان
بروی دگر برنهد راستان .

فردوسی .


شنیدستم از نامور مهتران
همه داستانهای هاماوران .

فردوسی .


نیاکانت آن دانشی راستان
نکردند یاد از چنین داستان .

فردوسی .


شنیدستی آن داستان مهان
که از پیش بودند شاه جهان .

فردوسی .


ز پرویز چون داستان شگفت
ز من بشنوی یاد باید گرفت .

فردوسی .


چو گودرز بشنید این داستان
بیاد آمدش گفته ٔ باستان .

فردوسی .


یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان .

فردوسی .


بکردار خوابیست این داستان
که یاد آید از گفته ٔ باستان .

فردوسی .


چو شد داستان سیاوش به بن
ز کیخسرو آرایم اکنون سخن .

فردوسی .


چه بینید گفت اندرین داستان
چه دارید یاد از گه باستان .

فردوسی .


کنون داستان کهن نو کنم
سخنهای شیرین و خسرو کنم .

فردوسی .


کنون داستانهای شاه اردشیر
بگویم تو گفتار من یاد گیر.

فردوسی .


برو داستانها همی خواندند
ز جم و فریدون سخن راندند.

فردوسی .


چو بگذشت از آن داستان روز چند
ز گردش نیاسود چرخ بلند.

فردوسی .


همی خواهم از داور کردگار
که چندان امان یابم از روزگار
کزین نامور نامه ٔ باستان
بمانم بگیتی یکی داستان .

فردوسی .


نکردند اندرین داستانها [ شاهنامه ] نگاه [ محمود ]
ز بدگوی و بخت بد آمد گناه .

فردوسی .


چو از دفتر این داستانها بسی
همی خواند خواننده بر هر کسی .

فردوسی .


که رستم یلی بود از سیستان
منش کرده ام رستم داستان .

(منسوب بفردوسی !).


عجب تر زین ندیدم داستانی
دو تن ترسد ز بشکسته کمانی .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


درین روز که من نبشتم این قصه و داستان را کارها نو گشت . (تاریخ بیهقی ص 393 چ ادیب ).
تا فتح جنگوان را در داستان فزود
گم شد حدیث رستم دستان ز داستان .

مسعودسعد.


و آن اطناب و مبالغت مقرون بلطایف و ارادات از داستان شیر و گاو اتفاق افتاده است . (کلیله و دمنه ).
با دولت شاه اخستان منسوخ دان هر داستان
کز خسروان باستان در صحف اخبار آمده .

خاقانی .


هر داستان که آن نه ثنای محمد است
دستان کاهنان شمر آن را نه داستان .

خاقانی .


داستانی نیست در دست جهان به زین سخن
راستان جان بر سر این داستان افشانده اند.

خاقانی .


حقا که دروغ داستانیست
بطلانی داستان ببینم .

خاقانی .


اگرچه داستانی دلپسند است
عروسی در وقایه شهر بنداست .

نظامی .


حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وزان شیرین تر الحق داستان نیست .

نظامی .


عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
داستانیست که در هر سر بازاری هست .

سعدی .


هنوز قصه ٔ هجران و داستان فراق
بسر نرفت و بپایان رسید طومارم .

سعدی .


هر چند کرد قصه ٔعشقش بیان جلال
یک داستان نگفت ز صد داستان که هست .

جلال خوافی .


|| سخن . گفتگو. گفتار. مذاکرة :
چو یک چند از این داستانها براند
بنه برنهاد و سپه برنشاند.

فردوسی .


|| مجازاً به معنی رای و عقیده و اعتقاد در ترکیب همداستان . رجوع به همداستان شود. || مثل . (ترجمان القرآن جرجانی ) (برهان ) (منتهی الارب ). دستان . (زمخشری ). سمر. حکمت . نادره . شهره . مثل سائر :
چه گفتند در داستان دراز
نباشد کس از رهنمون بی نیاز.

ابوشکور


یکی داستان دارم از روزگار
که هر جای دارم همی یادگار
سگ کاردیده بگیرد پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ .

فردوسی .


یکی داستان گفته بودم بشاه
چو فرمود لشکرکشیدن براه
که دل را زمهر کسی برگسل
کجا نیستش با زبان راست دل .

فردوسی .


باده اندر دست وخوبان پیش روی
خوبرویانی بخوبی داستان .

فرخی .


بشعر حجت گرد طمع ز روی بشوی
اگر به دل تَبَعِ پند و داستان شده ای .

ناصرخسرو.


ای کف تو عالم جود آفرین
جاه تو در عالم جان داستان .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 343).


لقاطات زبان خامه ٔ او
میان اهل معنی داستان باد.

کمال اسماعیل .


- داستان را ؛ مثلاً، فی المثل :
وگرنه میانش ببرم بتیغ
وگر داستان را برآید بمیغ.

فردوسی .


بفرمانش آریم اگرچه گوست
وگر داستان را همه خسروست .

فردوسی .


|| لقب زال پدر رستم . (غیاث ). صاحب آنندراج گوید: لقب زال دستان است بجهت ضرورت الف افزوده اند و چون دستان به معنی مکر و حیله است و او در خدمت حکیم عصر خود سیمرغ علم و فضل آموخته بود این لقب به او دادند - انتهی . اما این گفته توجیه علمی ندارد. || مکر. دستان . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). || کلمه ٔ داستان را ترکیباتی است چون : همداستان . هم رای . هم عقیده . هزارداستان . هزارافسانه .
ترجمه مقاله