ترجمه مقاله

دامگه

لغت‌نامه دهخدا

دامگه . [گ َه ْ ] (اِ مرکب ) دامگاه . مخفف دامگاه :
پرواز چون کنند ازین دامگه برون
دو قاف را گرفته بچنگال میبرند.

ناصرخسرو.


اهل تمیز و عقل ازین دامگاه صعب
غافل نیند گرچه بدین دامگه درند.

ناصرخسرو.


هرلحظه هاتفی بتو آواز میدهد
کاین دامگه نه جای امانست الامان .

خاقانی .


درین دامگه ارچه همدم ندارم
بحمداﷲ از هیچ غم غم ندارم .

خاقانی .


هر مرغ را که روزی زلف تودامگه شد
آمد قضا که روزیش از آشیان برآمد.

خاقانی .


صیاد قضا نهاد دامت
از دامگه قضات جویم .

خاقانی .


ز این دامگه اعتکاف بگشای
بر عجز خود اعتراف بنمای .

نظامی .


ترا ز کنگره ٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که درین دامگه چه افتادست .

حافظ.


آه از آن جور و تطاول که درین دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود.

حافظ.


طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که درین دامگه حادثه چون افتادم .

حافظ.


درین دامگه شادمانی کم است .

حافظ.


- دامگه غول ؛ دامگاه غول . دنیا.
ترجمه مقاله