ترجمه مقاله

دانشور

لغت‌نامه دهخدا

دانشور. [ ن ِ وَ ] (ص مرکب ) دانشمند. دارای دانش . صاحب علم و دانش . دانا. عالم . دانشگر. دانشی . دانشومند. مرد دانا و فاضل و عالم و صاحب فضل و کمال . (ناظم الاطباء). خداوند و دارنده ٔ دانش باشد چه ورصاحب و خداوند و دارنده است . (برهان ) :
مر این جان ما را گهر دیگرست
که بینا و گویا و دانشورست .

اسدی .


نه گویا نه بینا و دانشورند
نه جفت خرد نز هنر رهبرند.

اسدی .


حاصل آنک از هر ذکر ناید نری
هین ز جاهل ترس اگر دانشوری .

مولوی .


این طبیبان بدن دانشورند
بر سقام تو ز تو واقف ترند.

مولوی .


اگر همچنین سر بخود دربرم
چه دانند مردم که دانشورم .

سعدی .


نه پرهیزگار و نه دانشورند
همین بس که دنیا بدین میخرند.

سعدی .


بتدبیر دستور دانشورش
به نیکی بشد نام در کشورش .

سعدی .


فرق گویم من میان هر دو معقول و درست
تا دهد انصاف آن کز هر دو دانشور بود.

امیرخسرو دهلوی .


خاندان رموز عیسی را
ملک دانشور تو خاتون باد.

عرفی .


ز حرف حق نشود رنجه مرد دانشور.

قاآنی .


ترجمه مقاله