درازقد
لغتنامه دهخدا
درازقد. [ دِ ق َ ] (ص مرکب ) که قدی دراز دارد. طویل القد. درازقامت . بلندبالا. بلنداندام :
آنچه کوتاه جامه شد جسدش
کردم از نظم خود درازقدش .
عَشَنَّق ؛سبک و کم گوشت درازقد. (از منتهی الارب ). عَیْهَمی ّ؛ سطبر درازقد. (منتهی الارب ).
آنچه کوتاه جامه شد جسدش
کردم از نظم خود درازقدش .
نظامی .
عَشَنَّق ؛سبک و کم گوشت درازقد. (از منتهی الارب ). عَیْهَمی ّ؛ سطبر درازقد. (منتهی الارب ).