دربای
لغتنامه دهخدا
دربای . [ دَ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) دربا. دربایست . دروایست . ضروری و مایحتاج . (برهان ). محتاج الیه . لازم . از ضروریات . اندربای :
از همه شاهان امروز که دانی جز او
مملکت را و بزرگی و شهی را دربای .
بدمهر بتی و سنگدل یاری
لیکن چو دل و چو دیده دربایی .
اکنون آنچه دربای است در این باب ، درخواهم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413).
همه کار فغفور و زیبای اوی
بیاراست آن رسم دربای اوی .
به دربای آن سرو یازنده بالا
کف راد خود را سوی کیسه یازی .
نیستم بی جمال تو سر چشم
ای جهان را چو چشم سر دربای .
آنکه چون مردمک دیده بود پیوسته
فتح را در صف کین میر سپاهش دربای .
|| سزاواری . شایستگی . لیاقت . (ناظم الاطباء).
از همه شاهان امروز که دانی جز او
مملکت را و بزرگی و شهی را دربای .
فرخی .
بدمهر بتی و سنگدل یاری
لیکن چو دل و چو دیده دربایی .
فرخی .
اکنون آنچه دربای است در این باب ، درخواهم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413).
همه کار فغفور و زیبای اوی
بیاراست آن رسم دربای اوی .
اسدی .
به دربای آن سرو یازنده بالا
کف راد خود را سوی کیسه یازی .
سوزنی .
نیستم بی جمال تو سر چشم
ای جهان را چو چشم سر دربای .
رضی نیشابوری .
آنکه چون مردمک دیده بود پیوسته
فتح را در صف کین میر سپاهش دربای .
سیف اسفرنگی .
|| سزاواری . شایستگی . لیاقت . (ناظم الاطباء).