ترجمه مقاله

دردی

لغت‌نامه دهخدا

دردی . [ دُ دی ی ] (ع اِ) درد. درده . آنچه به تک نشیند از مایع همچو روغن زیت و غیر آن . خلاف صافی . (منتهی الارب ). دردی روغن و غیره ، آنچه از تیرگی در ته آن رسوب می کند. (از اقرب الموارد). به معنی درد که در چیز رقیق ته نشین شود. مجازاً به معنی شراب تیره ، و باید دانست که دردی لفظ عربی است و درد بدون یاء تحتانی فارسی . (غیاث ). تیرگی شراب و روغن و جز آن . (شرفنامه ٔ منیری ). ته نشین عصارات و به فارسی لای نامند و بهترین لایها لای شراب است که خشک او را طرطیر و به فارسی دارتو نامند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). ثافل . ثفل . عکر. (منتهی الارب ). کنجاره . خَره به معنی لای آب و شراب و روغن :
کسی کز باده ٔ خوش دور باشد
اگر دردی خورد معذور باشد.

(ویس و رامین ).


گر برسیدی به لبت آب من
آب تو نزدیک تو دردیستی .

ناصرخسرو.


تا نگوئی تو مها کین پسرک
دردی آورد هم از اول دن .

سنائی .


مضطر نشوی ز بستن نعل
دردی ندهی ز اول خم .

انوری .


بر چمن آثار سیل بود چو دردی ّ می
فاخته کآن دید ساخت ساغری از کوکنار.

خاقانی .


جز ساقی و دردی سفال و می
از ششدر غم مرا که برهاند.

خاقانی .


دردی و سفال مفلسان راست
صافی و صدف توانگران را.

خاقانی .


عشق چو یکسر بود هجران خوشتر ز وصل
باده چو دردی بود دیر نکوتر که زود.

خاقانی .


دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل
شیشه ٔ نارنج بین بر سر آب از حباب .

خاقانی .


چون سوسن اگر حریر بافی
دردی خوری از زمین صافی .

نظامی .


به اول قدح دردی آرد به پیش
گذاردشکوه من و شرم خویش .

نظامی .


جام می هستی ّ شیخ است ای فلیو
کاندرو دردی نگنجد بول دیو.

مولوی .


دردی می در قدح کن پیش از آنک
در خروش آید خروس صبح بام .

سعدی .


سعدی سپر از جفا نیندازی
گل با خار است و صاف با دردی .

سعدی .


رجوع به دُرد شود.
- امثال :
أول الدن الدردی ، اول خم و دردی ، اول خنب و دردی ، چون : اول خنب دردی بود آخرش چگونه باشد. (کشف المحجوب ، از امثال و حکم ).
مثل دردی به جام ؛ بجای مانده .

(امثال و حکم ).


- دردی الخل ؛ لای سرکه است و در جمیع افعال ضعیف تر از سرکه و در آکله قوی تر از آن است . (از مخزن الادویه ) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (از اختیارات بدیعی ).
- دردی الخمر ؛ دردی شراب . (الفاظ الادویه ). بهترین وی درد شراب کهن بود. (از اختیارات بدیعی ).
- دردی روغن ؛ لای ته آن : نخست آن را نرم باید کرد... به پوست دنبه و خرما و دردی روغن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). ثفلی همچون دردی روغن زیت به اسهال دفعافتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). حثلب ، حثلم ، خرة، عکر؛ دردی روغن و مسکه . خلوص ؛ دردی و ثفل که در تک خلاصه ٔ روغن نشیند. کدادة، کدارة؛ دردی روغن . مهل ؛ دردی روغن زیت . (منتهی الارب ).
- دردی زیت و شراب ؛ عکر. (منتهی الارب ): عکرالزیت ، دردی زیت . (ریاض الادویة).
- دردی مسکه (کره ) ؛ لای ته آن که به گداختن فرو نشیند. قلدة. (منتهی الارب ). در گناباد خراسان دردی کره را که پس از گداختن در ته ظرف میماند دوغچ گویند.
- دردی می ؛ عکرالخمر. (منتهی الارب ).
|| مطلق شراب . (یادداشت مرحوم دهخدا) : حصیری ... می آمد دردی آشامیده معتمدی را از آن بنده فرمود تا بزدند. (تاریخ بیهقی ). ترا و مانند ترا چه آن محل باشد که چون دردی آشامید جز سخن خویش نگوئید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328).
- دردی نبیذ ؛ لای نبیذ. خمرة. (منتهی الارب ).
|| کنایه از آخر و انتهای هر چیز. درد.
- دردی شب ؛ کنایه است از آخر شب . (از آنندراج ) : چون وقت به دردی شب کشید و کیفیت شراب زور آورد فرورفتگی خواب با او هم آغوش شد. (اکبرنامه ، از آنندراج ).
ترجمه مقاله