درفتادن
لغتنامه دهخدا
درفتادن . [ دَ ف ِ / ف ُ دَ ] (مص مرکب ) درافتادن . درآویختن . روی آوردن . هجوم آوردن :
خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت
ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار.
با چابکان دلبر و شوخان دلفریب
بسیار درفتاده و اندک رمیده اند.
- بهم درفتادن ؛ بیکدیگر درآویختن . بهم درافتادن :
بهم درفتادند هر دو گروه
شدند از دد و دام و دیوان ستوه .
|| پیش آمدن . روی کردن . دست دادن :
ای دوست روزها به تنعم بروزه باش
باشد که درفتد شب قدر وصال دوست .
خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت
ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار.
فرخی .
با چابکان دلبر و شوخان دلفریب
بسیار درفتاده و اندک رمیده اند.
سعدی .
- بهم درفتادن ؛ بیکدیگر درآویختن . بهم درافتادن :
بهم درفتادند هر دو گروه
شدند از دد و دام و دیوان ستوه .
فردوسی .
|| پیش آمدن . روی کردن . دست دادن :
ای دوست روزها به تنعم بروزه باش
باشد که درفتد شب قدر وصال دوست .
سعدی .