درفشان
لغتنامه دهخدا
درفشان . [ دِ رَ ] (نف ) صفت بیان حالت از درفشیدن . تابان . (برهان ). روشن . (لغت فرس اسدی ) (غیاث ).براق . درخشان . رخشان . لامع. مشرق . مضی ٔ :
بهرامی آنگهی که به خشم افتی
بر گاه اورمزد درفشانی .
بپوشیده شد چشمه ٔ آفتاب
ز پیکانهای درفشان چو آب .
یکی افسر خسروی بر سرش [ یزدگرد ]
درفشان ز دیبای رومی برش .
پر از گوهر نابسود افسرش
درفشان ز دیبای رومی برش .
چو پیروز گردم بیایم برت
درفشان شود کشور و افسرت .
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی .
ز هامون بیامد سوی دژ سپاه
شد از گرد ماه درفشان سیاه .
آن نور اندر او تأثیر کرد تا چون هلالی بدری یا کوکبی دری اندر جبین او درفشان بود. (تاریخ سیستان ). نور مصطفی صلی اﷲ علیه از غره ٔ او [ عبدالمطلب ] درفشان . (تاریخ سیستان ).
به بزم اندر چو خورشید درفشان
به رزم از شیر و از پیلان سرافشان .
درفشان مهی بودی از راستی
چو گشتی تمام آیدت کاستی .
ز یاقوت یک پاره ٔ لعل فام
درفشان یکی خانه آباد نام .
یک آفتاب درفشان شده ز روی سپهر
یک آفتاب فروزان شده ز روی زمین .
دست درافشان چو زی تیغ درفشان آورد
نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد.
اندر کف او کلیچه گفتی بدر است
ماننده ٔ ماهی است درفشان از میغ.
بر وطای کحلی آسمان ستارگان درفشان شدند. (سندبادنامه ص 41).
درآمد بجلوه چو طاوس باغ
درفشان و خندان چو روشن چراغ .
ز حلقوم دراهای درفشان
مشبکهای زرین عنبر افشان .
سیه شعری چو زلف عنبرافشان
فرود آویخت بر ماه درفشان .
از آن جسم گردنده ٔ تابناک
روان شد سپهر درفشان پاک .
سروش درفشان چو تابنده هور
ز وسواس دیو فریبنده دور.
درفشیدن تیغ آیینه تاب
درفشان تر از چشمه ٔ آفتاب .
زبان قلم درافشان علی رغم تیغ درفشان این ابیات بر صفحه ٔ حال روزگار اثبات کرد. (رشیدی ). چو شاخ نسترن و نسرین درفشان و تابان . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ص 12).
- درفشان درفش ؛ درفش و لواء درخشان :
سیه جوشن خسروی در برش
درفشان درفش کیی بر سرش .
پس پشت گردان درفشان درفش
بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش .
ترا گنج داد و سلیح و سپاه
درفشان درفش تهمتن چو ماه .
همه پشت پیلان درفشان درفش
ز دیبا جهان سرخ و زرد و بنفش .
- درفش درفشان . رجوع به این ترکیب ذیل درفش شود.
- درفشان گشتن ؛ درفشان شدن . درخشان شدن : هر جای از آن درخت نور درفشان گشت . (تاریخ سیستان ).
|| لرزان . (برهان ) :
دل من ز هجر تو ای بی همال
درفشان چو از باد صرصر نهال .
بهرامی آنگهی که به خشم افتی
بر گاه اورمزد درفشانی .
دقیقی .
بپوشیده شد چشمه ٔ آفتاب
ز پیکانهای درفشان چو آب .
دقیقی .
یکی افسر خسروی بر سرش [ یزدگرد ]
درفشان ز دیبای رومی برش .
فردوسی .
پر از گوهر نابسود افسرش
درفشان ز دیبای رومی برش .
فردوسی .
چو پیروز گردم بیایم برت
درفشان شود کشور و افسرت .
فردوسی .
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی .
فردوسی .
ز هامون بیامد سوی دژ سپاه
شد از گرد ماه درفشان سیاه .
فردوسی .
آن نور اندر او تأثیر کرد تا چون هلالی بدری یا کوکبی دری اندر جبین او درفشان بود. (تاریخ سیستان ). نور مصطفی صلی اﷲ علیه از غره ٔ او [ عبدالمطلب ] درفشان . (تاریخ سیستان ).
به بزم اندر چو خورشید درفشان
به رزم از شیر و از پیلان سرافشان .
(ویس ورامین ).
درفشان مهی بودی از راستی
چو گشتی تمام آیدت کاستی .
اسدی .
ز یاقوت یک پاره ٔ لعل فام
درفشان یکی خانه آباد نام .
اسدی .
یک آفتاب درفشان شده ز روی سپهر
یک آفتاب فروزان شده ز روی زمین .
معزی .
دست درافشان چو زی تیغ درفشان آورد
نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد.
خاقانی .
اندر کف او کلیچه گفتی بدر است
ماننده ٔ ماهی است درفشان از میغ.
؟ (از سندبادنامه ص 207).
بر وطای کحلی آسمان ستارگان درفشان شدند. (سندبادنامه ص 41).
درآمد بجلوه چو طاوس باغ
درفشان و خندان چو روشن چراغ .
نظامی .
ز حلقوم دراهای درفشان
مشبکهای زرین عنبر افشان .
نظامی .
سیه شعری چو زلف عنبرافشان
فرود آویخت بر ماه درفشان .
نظامی .
از آن جسم گردنده ٔ تابناک
روان شد سپهر درفشان پاک .
نظامی .
سروش درفشان چو تابنده هور
ز وسواس دیو فریبنده دور.
نظامی .
درفشیدن تیغ آیینه تاب
درفشان تر از چشمه ٔ آفتاب .
نظامی .
زبان قلم درافشان علی رغم تیغ درفشان این ابیات بر صفحه ٔ حال روزگار اثبات کرد. (رشیدی ). چو شاخ نسترن و نسرین درفشان و تابان . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ص 12).
- درفشان درفش ؛ درفش و لواء درخشان :
سیه جوشن خسروی در برش
درفشان درفش کیی بر سرش .
فردوسی .
پس پشت گردان درفشان درفش
بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش .
فردوسی .
ترا گنج داد و سلیح و سپاه
درفشان درفش تهمتن چو ماه .
فردوسی .
همه پشت پیلان درفشان درفش
ز دیبا جهان سرخ و زرد و بنفش .
اسدی .
- درفش درفشان . رجوع به این ترکیب ذیل درفش شود.
- درفشان گشتن ؛ درفشان شدن . درخشان شدن : هر جای از آن درخت نور درفشان گشت . (تاریخ سیستان ).
|| لرزان . (برهان ) :
دل من ز هجر تو ای بی همال
درفشان چو از باد صرصر نهال .
سراج الدین راجی (از آنندراج ).