درونسو
لغتنامه دهخدا
درونسو. [ دَ ] (اِ مرکب ) سوی درون . سمت داخل . جانب داخلی . مقابل برونسو. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه
از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا.
تا نگارستان نخوانی طارم ایام را
کز برونسو زرنگار است از درونسو خاکدان .
یار از برون پرده بیداربخت بردر
خاقانی ازدرونسو همخوابه ٔ خیالش .
اگر نه دشمن خویشی چه می باید همه خود را
درونسو شسته جان کندن برونسو ناروا رفتن .
ز گور نفس اگر بررست خار الحمد ﷲگو
برونسو خار دیدستی درونسو بین گلستانش .
چو شمع از درونسو جگر سوختن
برونسو ز شادی برافروختن .
زنان مانند ریحان سفالند
درونسو خبث و بیرونسو جمالند.
از درونسو آشنا و از برون بیگانه وش
این چنین زیباروش کم می بود اندر جهان .
لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه
از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا.
خاقانی .
تا نگارستان نخوانی طارم ایام را
کز برونسو زرنگار است از درونسو خاکدان .
خاقانی .
یار از برون پرده بیداربخت بردر
خاقانی ازدرونسو همخوابه ٔ خیالش .
خاقانی .
اگر نه دشمن خویشی چه می باید همه خود را
درونسو شسته جان کندن برونسو ناروا رفتن .
خاقانی .
ز گور نفس اگر بررست خار الحمد ﷲگو
برونسو خار دیدستی درونسو بین گلستانش .
خاقانی .
چو شمع از درونسو جگر سوختن
برونسو ز شادی برافروختن .
نظامی .
زنان مانند ریحان سفالند
درونسو خبث و بیرونسو جمالند.
نظامی .
از درونسو آشنا و از برون بیگانه وش
این چنین زیباروش کم می بود اندر جهان .
(انیس الطالبین نسخه ٔ خطی ص 43).