درو کردن
لغتنامه دهخدا
درو کردن . [ دِ رَ / رُو ک َ دَ ] (مص مرکب ) درویدن . درودن . خسودن . خسوردن . دُریدن . حَوقله . قطع کردن گندم و جو و امثال آن بوسیله ٔ داس یا ابزاری دیگر :
کهن باغ را وقت نو کردن است
نوان را حساب درو کردن است .
شراب از خوی به رویش تخم افشاند
توان خورشید از رویش درو کرد.
- امثال :
کسی جو نکاشت که گندم درو کرد . (امثال و حکم ).
که کاشت و که درو کرد . (امثال و حکم ).
|| بسیار کُشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درو شود.
کهن باغ را وقت نو کردن است
نوان را حساب درو کردن است .
نظامی .
شراب از خوی به رویش تخم افشاند
توان خورشید از رویش درو کرد.
ظهوری (از آنندراج ، ذیل درود).
- امثال :
کسی جو نکاشت که گندم درو کرد . (امثال و حکم ).
که کاشت و که درو کرد . (امثال و حکم ).
|| بسیار کُشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درو شود.