در بستن
لغت‌نامه دهخدا
در بستن . [ دَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) پیش کردن در. بستن در. (ناظم الاطباء). ارتاج . ازلاج . اغلاق . (از منتهی الارب ) (دهار). ایصاد. (دهار) (المصادر زوزنی ). غلق :
دارالشّفای تو بنبسته ست در هنوز
تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم .
در خرمی بر سرایی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند.
دری بروی من ای یار مهربان بگشای
که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی .
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو باز گشادی و در نطق ببستی .
- در بروی بستن ؛ کنایه از انزوا و خانه نشینی :
نام نکوئی چو برون شد ز کوی
در نتواند که ببندد بروی .
- در بروی کسی بستن ؛ مانع داخل شدن وی به جایی گشتن :
شنیدم که مغروری از کبر مست
درِ خانه بر روی سائل ببست .
گر دری از خلق ببندم بروی
بر تو نبندم که بخاطر دری .
ولیکن صبر و تنهایی محالست
که نتوان در بروی دوست بستن .
ما در خلوت بروی غیر ببستیم
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم .
- در بستن از روی کسی ؛ به روی کسی در بستن . مانع ورود وی شدن :
از رای تو سر نمی توان تافت
وز روی تو در نمی توان بست .
رجوع به بستن شود.
دارالشّفای تو بنبسته ست در هنوز
تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم .
سعدی .
در خرمی بر سرایی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند.
سعدی .
دری بروی من ای یار مهربان بگشای
که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی .
سعدی .
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو باز گشادی و در نطق ببستی .
سعدی .
- در بروی بستن ؛ کنایه از انزوا و خانه نشینی :
نام نکوئی چو برون شد ز کوی
در نتواند که ببندد بروی .
سعدی .
- در بروی کسی بستن ؛ مانع داخل شدن وی به جایی گشتن :
شنیدم که مغروری از کبر مست
درِ خانه بر روی سائل ببست .
سعدی .
گر دری از خلق ببندم بروی
بر تو نبندم که بخاطر دری .
سعدی .
ولیکن صبر و تنهایی محالست
که نتوان در بروی دوست بستن .
سعدی .
ما در خلوت بروی غیر ببستیم
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم .
سعدی .
- در بستن از روی کسی ؛ به روی کسی در بستن . مانع ورود وی شدن :
از رای تو سر نمی توان تافت
وز روی تو در نمی توان بست .
سعدی .
رجوع به بستن شود.
