ترجمه مقاله

دستان زدن

لغت‌نامه دهخدا

دستان زدن . [دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) نغمه سرائی کردن . نغمه سرودن . آواز خواندن . آواز دردادن . سرود خواندن :
یکی نغز دستان بزد بر درخت
کزآن خیره شد مرد بیداربخت .

فردوسی .


هزاردستان دستان زدی بوقت بهار
کنون همی نزند تا درآمدست خزان .

فرخی .


هزاردستان امروز در خراسان است
به مجلس ملک اینک همی زند دستان .

فرخی .


کجا گلی است نشسته است بلبلی بر او
همی سراید شعر و همی زند دستان .

فرخی .


جرس دستان گوناگون همی زد
بسان عندلیبی از عنادل .

منوچهری .


گهی ساغر زدند و گاه چوگان
گهی دستان زدند و گاه پیکان .

(ویس و رامین ).


گر زاغ سیه باغ ز بلبل بستاند
دستان نتواند زدن و نادره الحان .

ناصرخسرو.


همچو بلبل لحن و دستانها زنند
چون لبالب شد چمانه و بلبله .

ناصرخسرو.


به باغ عرعر بی جان همی کند حرکت
بشاخ بلبل بی رود میزند دستان .

مسعودسعد.


هزاردستان گفتی که میزند دستان .

مسعودسعد.


بفضل و عدل معروفی بر آن جمله که در عالم
زنند از فضل و عدل تو به بستان بلبلان دستان .

سوزنی .


چون به دستان زدن گشادی دست
عشق هشیار و عقل گشتی مست .

نظامی .


این همه دستان عشقش می زنم
و آن دودستی فارغ از دستان من .

سعدی .


|| لاف زدن :
تو رستمی بگه حمله پیر زال جهان
چگونه پیش تو دستان زند به مردی سام .

خواجو.


ترجمه مقاله