دستوار
لغتنامه دهخدا
دستوار. [ دَس ْت ْ ] (اِ مرکب ) عصا. چوبدست . چوبی که پیران در دست گیرند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) عصا و چوبدستی و مانند آن . (آنندراج ). دستواره . چوب ستبر و گنده که شبانان دارند و آن را باهو نیز گویند. (جهانگیری ). باهو :
همی رفت بر خاک بر خوارخوار
ز شمشیر کرده یکی دستوار.
زن و کودک و مرد با دستوار
نمی یافت از تیغ او زینهار.
که پیش تو دستان سام سوار
بیامد چنین خوار و با دستوار.
بود گرزهاشان سر گوسفند
زده در سر دستواری بلند.
من اومید بسته بر آن قلم
که دست جهان را بود دستوار.
وقت قیام هست عصا دستگیر من
بیچاره آنکه او کند از دستوار پای .
آکلة اللحم ؛ دستوار به آهن در گرفته . (دستور اللغة). || همدست و دستیار. (جهانگیری ) :
به ایران بسی دستیارش بود
چو خاقان یکی دستوارش بود.
|| یاره . (فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ). دست برنجن . (آنندراج ). دستورنجن . (جهانگیری ). صاحب تاج العروس به نقل از بصائر فیروزآبادی گوید سوار عرب به معنی دست برنجن معرب کلمه ٔ فارسی دستوار است :
تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز
شد پای بند دشمن دین دستوار ملک .
بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت
در دست عهد دولت او دستوار باد.
|| هر چیز که به مقدار دستی باشد. (برهان ). پاره . مقدار دست .
دستوار[ دَ ت ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام . واقع در 24هزارگزی باختر دهلران و 2هزارگزی شمال راه شوسه ٔ دهلران به نصریان . آب آن از چشمه تأمین میشود. ساکنین آن از طایفه ٔ مموس هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
همی رفت بر خاک بر خوارخوار
ز شمشیر کرده یکی دستوار.
فردوسی .
زن و کودک و مرد با دستوار
نمی یافت از تیغ او زینهار.
فردوسی .
که پیش تو دستان سام سوار
بیامد چنین خوار و با دستوار.
فردوسی .
بود گرزهاشان سر گوسفند
زده در سر دستواری بلند.
اسدی .
من اومید بسته بر آن قلم
که دست جهان را بود دستوار.
؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 159).
وقت قیام هست عصا دستگیر من
بیچاره آنکه او کند از دستوار پای .
کمال اسماعیل
آکلة اللحم ؛ دستوار به آهن در گرفته . (دستور اللغة). || همدست و دستیار. (جهانگیری ) :
به ایران بسی دستیارش بود
چو خاقان یکی دستوارش بود.
فردوسی .
|| یاره . (فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ). دست برنجن . (آنندراج ). دستورنجن . (جهانگیری ). صاحب تاج العروس به نقل از بصائر فیروزآبادی گوید سوار عرب به معنی دست برنجن معرب کلمه ٔ فارسی دستوار است :
تا دست ملک یافت ز تو دستوار عز
شد پای بند دشمن دین دستوار ملک .
مسعودسعد.
بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت
در دست عهد دولت او دستوار باد.
ابوالفرج رونی .
|| هر چیز که به مقدار دستی باشد. (برهان ). پاره . مقدار دست .
دستوار[ دَ ت ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام . واقع در 24هزارگزی باختر دهلران و 2هزارگزی شمال راه شوسه ٔ دهلران به نصریان . آب آن از چشمه تأمین میشود. ساکنین آن از طایفه ٔ مموس هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).