ترجمه مقاله

دستگاه

لغت‌نامه دهخدا

دستگاه . [ دَ ] (اِ مرکب ) (از : دست + گاه ، پسوند مکان ) دستگه . جای دست . (یادداشت مرحوم دهخدا). عروة. (دهار). || جایی که بالش و مسند را در آنجا گذارند، چه دست به معنی مسند است .(انجمن آرا) (آنندراج ). || قدرت و جمعیت و سامان و مال . (برهان ). قدرت و جمعیت و سامان و ثروت . (انجمن آرا) (آنندراج ). وسع. مکنت . تمکن . سرمایه و اسباب . (غیاث ). غنی . (بحر الجواهر) (صراح ). کثرت اسباب و اموال . (جهانگیری ). سامان و دولت و ثروت . (ناظم الاطباء). طائل . طائلة. طَول . کَف ّ. (منتهی الارب ).فر و جلال و شکوه و دبدبه . شوکت و دولت :
که پیروزگر باد همواره شاه
بافزایش دانش و دستگاه .

فردوسی .


خداوند پیروزی و دستگاه
خداوند کیوان و بهرام و ماه .

فردوسی .


به مردی و پیروزی و دستگاه
به فر و به برز و به تخت و کلاه .

فردوسی .


کند تخمه ٔ سام نیرم تباه
شکست اندر آرد بدین دستگاه .

فردوسی .


برین تخت زر چون نشسته ست شاه
به داد و به پیروزی و دستگاه .

فردوسی .


کزویست پیروزی و دستگاه
هم او آفریننده ٔ هور و ماه .

فردوسی .


همی گفت هرکس که راند سپاه
خرد باید و مردی و دستگاه .

فردوسی .


ز داد و ز فر و ز اورنگ شاه
وزآن روشنی بخت و آن دستگاه .

فردوسی .


که چندان سرافرازی و دستگاه
بزرگی و اورند و فر و کلاه .

فردوسی .


شد آن پادشاهی و چندان سپاه
بزرگی و مردی و آن دستگاه .

فردوسی .


اگر نیستی داد بهرام شاه
مراو را کجا ماندی دستگاه .

فردوسی .


سکندر فروماند ازآن جایگاه
وزآن فر و اورند و آن دستگاه .

فردوسی .


کجا آن جهان جستن ساوه شاه
کجا آنهمه گنج و آن دستگاه .

فردوسی .


هرآنکس که بودی ورا دستگاه
ببستی به شهر اندر آئین براه .

فردوسی .


کنون شاه خاقان نه مردیست خرد
همش دستگاهست و هم دستبرد.

فردوسی .


برآنم که او را ز هرسو سپاه
بیاید که هستش چنین دستگاه .

فردوسی .


همش دستگاه است و هم دل فراخ
یکی کلبه سازید در پیش کاخ .

فردوسی .


نبینم سزای کسی در سپاه
ترا زیبد این نام و این دستگاه .

فردوسی .


و اکنون چو دستگاه قوی گشت ز آنچه بود
بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان .

فرخی .


براه شادی اندر گشت گمراه
ز خوشی دستگاهش گشت کوتاه .

(ویس و رامین ).


چه مردی بگفتش بدین دستگاه
شهان را بود بر فزونی و گاه .

اسدی .


نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه
چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست .

سنائی .


گوئی که دستگاه فراخست مر مرا
برخوان خواجه تا که زنم لقمه چون نهنگ .

سوزنی .


دل دستگاه تست بدست جهان مده
کاین گنج خانه را ندهد کس بایرمان .

خاقانی .


دلتنگ چو دستگاه یارش
دربسته تر از حساب کارش .

نظامی .


نه یار جمال می نماید
نی درخوردستگاه یاریم .

عطار.


مکن تکیه بر دستگاهی که هست
که باشد که نعمت نماند بدست .

سعدی .


وآنکه را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریانست .

سعدی .


مرا دستگاهی که پیرامن است
پدر گفت میراث جدمنست .

سعدی .


دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم .

سعدی .


کیسه ٔ خالی و دلی خواهان
دیده بر دستگاه همراهان .

اوحدی .


نعمت و ثروت و دستگاه او باری عزّ اسمه تمام و مکمل گرداناد. (تاریخ قم ص 4).
- بادستگاه ؛ با نعمت و حشمت و مکنت و جلال و شکوه و نظام و سامان :
یکی نامه نزدیک بهرام شاه
نبشت آن جهاندار بادستگاه .

فردوسی .


همان باکلاهست و بادستگاه
هم او سر برآرد بخورشیدو ماه .

فردوسی .


دبیری بآیین و بادستگاه
که دارد ز بیداد لشکر نگاه .

فردوسی .


بدو گفت کاندر جهان بیگناه
کرا دانی ای مرد بادستگاه .

فردوسی .


سه فرزند شایسته ٔ تاج و گاه
خردمند و با دانش و دستگاه .

فردوسی .


که آمد فرستاده نزدیک شاه
یکی پرمنش مرد بادستگاه .

فردوسی .


کنون سوی من کرد میرین پناه
یکی نامدار است بادستگاه .

فردوسی .


- بارگاه معدلت دستگاه ؛ محکمه ٔ عدالت . (ناظم الاطباء).
- بی دستگاه ؛ بی مکنت و ثروت :
نبینی که درویش بی دستگاه
به حسرت کند در توانگر نگاه .

سعدی .


- تنگ شدن دستگاه ؛ کاستن مکنت و دولت و مال و منال وتمکن کسی :
چه بینید گفت ای سران سپاه
که ما را چنین تنگ شد دستگاه .

فردوسی .


- دستگاه دادن ؛ سامان و دولت و مکنت و نعمت دادن :
ز هر بد توئی بندگان را پناه
تو دادی مراگردی و دستگاه .

فردوسی .


ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که او داد پیروزی و دستگاه .

فردوسی .


چو شد ساخته بردمش نزد شاه
بدان تامرا زو دهد دستگاه .

فردوسی .


مرا به خدمت او دستگاه داد سخن
مرا بمدحت او پایگاه داد زبان .

فرخی .


مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد
مگر بشعر کنم سوی خدمت تو خرام .

فرخی .


- دستگاه داشتن ؛ وسع و توانائی و تمکن داشتن :
امروز که دستگاه داری و توان
بیخی که بر سعادت آرد بنشان .

سعدی .


که سک را که هست از هنر دستگاه
بود در نسیج و نخ پادشاه .
نزاری قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 75، از یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستگاه نهادن ؛ ساز و سامان و ترتیب دادن :
اگر بخدمت دست تو دررسد لب من
ز دست بوس تو یارب چه دستگاه نهم .

خاقانی .


بدین چارسو چون نهم دستگاه
که ایمن نباشم ز دزدان راه .

نظامی .


- سپاه ظفردستگاه ؛ سپاه مظفر و فیروز و کامیاب . (ناظم الاطباء).
- کرامت دستگاه ؛ با دستگاه بزرگ : حضرت ولایت پناه کرامت دستگاه فیروز شاه . (حبیب السیر چ طهران ج 3 جزو 4 ص 323).
|| توانائی و قدرت و زور و قوت . (ناظم الاطباء). مکانة. (ترجمان القرآن ). وسع. طاقت . تاب . توانائی . دسترس . سلطه . پای . تسلط. نفوذ. (یادداشت مرحوم دهخدا). توان . امکان :
بگوئی که ما را نبد این گناه
نه ایرانیان را بد این دستگاه .

فردوسی .


که در جنگ ما را چنین دستگاه
نبوده ست هرگز بایران سپاه .

فردوسی .


ورایدونکه بر ما بگیرند راه
بکوشیم تا هستمان دستگاه .

فردوسی .


برآنم که ما را بود دستگاه
وزایشان برآریم گرد سیاه .

فردوسی .


که نگشاید این بند من کس براه
که گلشهر دارد مر این دستگاه .

فردوسی .


نبدمان بدین کینه گه دستگاه
ببایست رفتن بفرمان شاه .

فردوسی .


به بخشش نباشد ورا دستگاه
فسوسیش خوانند هرکس نه شاه .

فردوسی .


هرکرا دستگاه خدمت تست
بس عجب نیست گر بود معجب .

فرخی .


چو فردا بیایند یابند راه
بدیدار ماشان بود دستگاه .

شمسی (یوسف و زلیخا).


طمع بر دل هرکسی کرد راه
که بر گوهر او را بود دستگاه .

نظامی .


با فراقت چند سازم برگ تنهائیم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیبائیم نیست .

سعدی .


- با دل و دستگاه شدن ؛ توانائی گرفتن و سر و سامان و قدرت یافتن :
به پنجم سخن کین هرمزدشاه
چو پرویز شد با دل و دستگاه .

فردوسی .


- دستگاه جستن ؛ برتری جستن . سلطه و تفوق خواستن :
به آب اندر افگند چندین سپاه
که جستند بر ما همی دستگاه .

فردوسی .


- دستگاه خواستن ؛ خواهان سلطه و برتری و تفوق شدن :
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخش خورشید و ماه .

فردوسی .


وزو خواست پیروزی و دستگاه
نمودن دلش راسوی داد راه .

فردوسی .


- دستگاه دادن ؛ مسلط کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). تسلط دادن . چیرگی دادن . نیرو و توانائی و قدرت دادن :
که او دادمان بر ددان دستگاه
ستایش مر او را که بنمود راه .

فردوسی .


که او داد بر نیک و بد دستگاه
که دارنده ٔ آفتابست و ماه .

فردوسی .


سپاس از خداوند خورشید و ماه
که او داد بر برتری دستگاه .

فردوسی .


به پیش جهان آفرین داد خواه
که دادش به هر نیک و بد دستگاه .

فردوسی .


نگه دار این بنده را زین گناه
مده دیو را بر دلم دستگاه .

شمسی (یوسف و زلیخا).


به اول سخن دادیم دستگاه
به آخر قدم نیز بنمای راه .

نظامی .


چو از دانش خویش دستور شاه
بگنجی چنان دادش آن دستگاه .

نظامی .


- || برتری و تفوق و غلبه دادن :
که او دادش آن دستگاه بزرگ
بر آن گرگ و آن اژدهای سترگ .

فردوسی .


یکی را مده بر دگر دستگاه
کسی را مخوان در جهان نیز شاه .

فردوسی .


- دستگاه داشتن ؛ قدرت و توانائی داشتن :
مهندس پذیرفت ایوان شاه
بدو گفت من دارم این دستگاه .

فردوسی .


بدان داوری دستگاهی نداشت
بآیین خود برگ راهی نداشت .

نظامی .


چه خطا ز بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آنکه ما ضعیفیم و تو دستگاه داری .

سعدی .


- دستگاه کاری ؛ سَعاة. این معنی را صاحب منتهی الارب برای کلمه ٔ سعاة ذکر کرده وسعاة در لغت عرب به معنی تصرف و تقلب آمده و در ناظم الاطباء به معنی تصرف و دستگاه کاری و قابلیت برای کار و اقتدار ضبط شده است .
- دستگاه نمودن ؛ نشان دادن قدرت و توانائی و زورمندی :
به فر خداوند خورشید و ماه
که چندان نمایم ورا دستگاه .

فردوسی .


- دستگاه یافتن ؛ به قدرت رسیدن . توانایی یافتن :
چنان کن که چون یافتی دستگاه
به آمرزش اندر بپوشی گناه .

ابوشکور بلخی .


- دستگاه یافتن بر کسی ؛ بر او مسلط شدن :
اگر سام یل یامنوچهر شاه
بیابند بر ما یکی دستگاه .

فردوسی .


بر ایشان بیابم مگر دستگاه
به کردار باداندرآرم سپاه .

فردوسی .


|| جاه و مقام و منزلت :
بنزد منش دستگاهست نیز
ز خون پدر بی گناهست نیز.

فردوسی .


ترا بیشتر نزد من دستگاه
توئی برتر از پهلوانان بجاه .

فردوسی .


بدو گفت خسرو که مهمان براه
بیابی فزون تر بود دستگاه .

فردوسی .


چه مایه ترا نزد من دستگاه
بهر کینه گاه اندرون کینه خواه .

فردوسی .


سر پهلوانان لشکرپناه
بنزدیک شاهان ترا دستگاه .

فردوسی .


همی کرد او نعل اسبان شاه
ورا نزد قیصر بدی دستگاه .

فردوسی .


بر او ممتحن را دستگاه است
بر او منهزم را زینهار است .

عنصری .


- دستگاه جستن ؛ جویای مقام وپایگاه و مکانت شدن . درپی جاه و جلال بودن :
اگر هرگزت نزد من دستگاه
همی جست باید کنونست گاه .

فردوسی .


بنزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه .

فردوسی .


|| مجموع عوامل و وسائل تشکیل دهنده ٔ مقام و منزلت و مرتبتی چنانکه دستگاه امارت و وزارت و... :
به دستگاه دبیری مرا چه فخر که من
بپایگاه وزیری فرونیارم سر.

خاقانی .


بشرطی که چون من درین دستگاه
رسانم سرش را بخورشید و ماه .

نظامی .


هر آن مال کآید درین دستگاه
برآن خفته دان تندماری سیاه .

نظامی .


قطره شهرکی است هواء معتدل دارد... و در دستگاه حسویه است و معدن آهن است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 128).
- دستگاه پایه ؛ مقام و مرتبت :
هرکو نریخت خون و نشد جان شکر چو باز
بر دستگاه پایه ٔ سلطان نمیرسد.

جمال الدین عبدالرزاق .


|| ادراک و فهم و دریافت . (ناظم الاطباء) :
به نیکی نبد شاه را دستگاه
و گرنه مرا برنشاندی بگاه .
فردوسی (در هجو محمود، از چهار مقاله ص 81) .
|| علم و فضل و دانشمندی . (برهان ). فضل و فضیلت و علم و معرفت و دانش و حکمت . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح تصوف ) حصول تمام صفات کمال است با وجود قدرت بر همه ٔ صفات . (فرهنگ مصطلحات عرفا). || کنایه از قوای عشره ٔ بشری است که پنج برونی و پنج درونی است . پنج برونی سامعه ، باصره ، لامسه ، ذائقة و شامه باشد و درونی واهمه ، خیال ، متصرفه ، حافظه و حس مشترک است . (از برهان ) (از آنندراج ). حواس باطنه و ظاهره . || کارخانه ٔ اهل حرفه . (غیاث ). کارخانه و پیشه گاه از هر چیزی خواه بافندگی باشد و یا جز آن . (ناظم الاطباء). کارخانه . مجموعه ٔ آلاتی که در محلی برای انجام دادن کاری نصب شده باشد. کارگاه .
- دستگاه وجود ؛ عالم هستی . جهان آفرینش :
باصطناع بیاراست دستگاه وجود
باستناد بیفزود پایگاه صدور.

انوری (از فرهنگ نعمةاﷲ).


|| اسباب و آلات و ادوات . (از ناظم الاطباء). || ماشین . چرخ . مجموع آلات و ادوات که عمل مکانیکی انجام دهد: دستگاه ساعت . دستگاه لکوموتیف . دستگاه ریسمان بافی . (یادداشت مرحوم دهخدا). آلات و ادوات بافندگی . (ناظم الاطباء). || هریک از آلات صناعت بافندگی . || کارخانه ٔ کیمیائی . (ناظم الاطباء). || واحد است برای برخی وسایل و ابزارها و غیره : یک دستگاه ساعت . یک دستگاه کالسکه . یک دستگاه گاری و دلیجان . یک دستگاه اتومبیل . || جهاز. مجموعه ٔ اعضایی که در بدن موجودی زنده مسؤول اجرای عمل حیاتی مخصوص است .
- دستگاه جنبش ؛ جهاز محرکه . دستگاه جنباننده .
- دستگاه رویش ؛ جهاز نامیه .
- دستگاه گوارش ؛ جهاز هاضمه . دستگاه هاضمه . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| مجموعه ای از چند واحد.
- دستگاه متری ؛ عبارتست از:
1 سانتیمتر= 10 میلیمتر.
1 دسیمتر = 10 سانتیمتر = 100 میلیمتر.
1 متر = 10 دسیمتر = 1000 میلیمتر.
1 دکامتر = 10 متر.
1 هکتومتر = 10 دکامتر = 100 متر.
1 کیلومتر = 10 هکتومتر =1000 متر.
|| هرچه متعلق به تجارتخانه باشد. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح موسیقی ایرانی ) طریق . یک دستگاه مجموع پیش درآمد و درآمد و آواز و رنگ و نواست . ایرانیان هفت دستگاه دارند و اروپائیها دو دستگاه . (یادداشت مرحوم دهخدا). یک آهنگ کامل موسیقی ، مجموعه ای ازعده ای آواز و نغمه و گوشه که در عین پریشانی شامل مدلهای ممتاز و موضوعات مطبوع می باشد. آوازی که بسبب طرز بستن درجات گام آن و فواصل جزء آن از آوازهای دیگر متمایز باشد. معمولا موسیقی ایرانی را شامل 7 دستگاه میدانند ماهور، همایون ، سه گاه ، چهار گاه ، شور، نوا، راست پنجگاه . و این طبقه بندی از اواسط دوره ٔ قاجاریه سابقه داشته است و ردیفهای (مقصود از ردیف ، سبک و روش و کیفیت تنظیم و ترکیب یک آواز است ) میرزا حسینقلی ، میرزا عبداﷲ و درویش خان از روی همین ترتیب میباشد. (از دایرة المعارف فارسی ). || مسخره . (غیاث ) (ناظم الاطباء). || اوضاع . (ناظم الاطباء). || مغلوب . (غیاث ). مغلوب و ضعیف و ناتوان . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله