ترجمه مقاله

دستگیر

لغت‌نامه دهخدا

دستگیر. [ دَ ] (نف مرکب ) آخذ. دست گیرنده :
دل سنگ بگذاشتندی به تیر
نبودی کس آن زخم را دستگیر.

فردوسی .


|| کسی که دست کسی را بدست برگیرد و بنوازد. (آنندراج ). گیرنده ٔ دست برای معاونت . (غیاث ) :
جهان تیره شد بر دل اردشیر
از آن شاه روشن دل دستگیر.

فردوسی .


|| یاری ده . (شرفنامه ). مددکار. (انجمن آرا). یاری دهنده . آنکه کمک ومعاضدت کند. معین . یار. یاری کننده (به مال و رای و بخشش و گذشت ). فریادرس . حامی :
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر.

فردوسی .


همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر.

فردوسی .


وز اینسو به دریا رسید اردشیر
بیزدان چنین گفت کای دستگیر.

فردوسی .


بدو گفت شاه این نه تیر من است
که پیروزگر دستگیر من است .

فردوسی .


بدو گفت برخیز و ایران بگیر
نخستین من آیم ترا دستگیر.

فردوسی .


ز ایران همی برد رومی اسیر
نبود آن یلان را کسی دستگیر.

فردوسی .


همه مرگ رائیم برنا و پیر
برفتن خرد بادمان دستگیر.

فردوسی .


کنون من کمربسته و رفته گیر
نخواهم جز از دادگر دستگیر.

فردوسی .


به اسقف چنین گفت کای دستگیر
ز ایران یکی نامجویم دلیر.

فردوسی .


جهان تیره شد بر دل اردشیر
ازآن پیر روشندل و دستگیر.

فردوسی .


بر زال شد رستم شیرگیر
که این کار را من بوم دستگیر.

فردوسی .


میر یوسف برادر سلطان
ناصر علم و دستگیر ادب .

فرخی .


به نعمت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی .

فرخی .


خواجه ٔ بزرگ شمس کفاة احمد حسن
کاحسان او ز نعمت او دستگیر اوست .

فرخی .


تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.

منوچهری .


نجیب خویش را گفتم سبکتر
الا یا دستگیر مرد فاضل .

منوچهری .


سلطان دستگیر محمد که آمده است
خورشید پیش سایه ٔ دستش بچاکری .

مکی طولانی .


وگر پند گیری بحجت به حشر
ترا پند او بس بود دستگیر.

ناصرخسرو.


نه چون عدلش جهان را دستگیر است
نه چون قدرش فلک را پایگاه است .

مسعودسعد.


خلق گیتی بنده ٔ آزاد تست
دستگیر بنده و آزاد باش .

مسعودسعد.


از وی [ عمر ] جز تجربت و ممارست عوضی نماند که وقت پیری پایمردی یا دستگیری تواند بود. (کلیله و دمنه ).
پیر را خاصه بدخو و بی برگ
نیست یک دستگیر و مایه چو مرگ .

سنائی .


دستگیر است بی کسان را او
نپذیرد چو ما خسان را او.

سنائی .


ز دست شیطان در پای دام معصیتم
جز او نباشد از این دام دستگیر مرا.

سوزنی .


ای به بذل سیم و زر از غایت جود و کرم
دست راد تو ز پا افتادگان را دستگیر.

سوزنی .


دستگیر خلق شد عدل وی از دست ستم
تا نگردد هیچکس دردست ظالم دستگیر.

سوزنی .


میان فریقین حربی عظیم قایم شد و جز قائمه ٔ شمشیر دستگیر نبود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 294).
خاک در تو مرا گر نبود دستگیر
خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان .

خاقانی .


دل بر امید وعده ٔ او چون توان نهاد
چون عمر پایدار و فلک دستگیر نیست .

خاقانی .


سببی که پای دام دل عشق ورزان است و نسیمی که دستگیر جان نیازمند است . (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 46).
در که نالم که دستگیر توئی
درپذیرم که درپذیر توئی .

نظامی .


بر که پناهیم توئی بی نظیر
در که گریزیم توئی دستگیر.

نظامی .


اگرشیرین نباشد دستگیرم
چو شمع از سوزش بادی بمیرم .

نظامی .


چون نیست بجز تو دستگیرم
هست از کرم تو ناگزیرم .

نظامی .


هست ز یاری همه را ناگزیر
خاصه ز یاری که بوددستگیر.

نظامی .


اگرچه کار خسرو میشد از دست
چو خود را دستگیری دید بنشست .

نظامی .


گمان بودم که چون سستی پذیرم
در آن سختی تو باشی دستگیرم .

نظامی .


که شفقت بر ای داور دستگیر
براین زیردستان فرمان پذیر.

نظامی .


هرکه زر خواست زرپذیر شدم
وآنکه افتاد دستگیر شدم .

نظامی .


گفتم ای دستگیر غمخواران
بهترین همه جهانداران .

نظامی .


آمد آن دستگیردستان ساز
مهر نو کرده مهربان را باز.

نظامی .


زبهر آنکه باشد دستگیرش
بدست اندربود فرمان پذیرش .

نظامی .


بدان ره کزو نیست کس را گزیر
بدان راه بر او بود دستگیر.

نظامی .


مربِح و منجح نیامدو دستگیر و پایمرد نبود. (سندبادنامه ص 148). ذات شریف ما در معرض تلف و تفرقه بود اگرنه کفایت و شهامت وزرا دستگیر و پایمرد دولت ما بودی . (سندبادنامه ص 272). تدبیر کار من چیست و دستگیر من در این محنت کیست . (سندبادنامه ص 107). پشیمانی و تلهف دستگیر و ندامت پایمرد و دلپذیر نبود. (سندبادنامه ص 258). بعد از فوات اوقات ، ندامت دستگیر نبود. (سندبادنامه ص 218).
به احسان خود پوزش من پذیر
که جز تو ندارم کسی دستگیر.

عطار.


وقت قیام هست عصا دستگیر من
بیچاره آنکه او کند از دستوار پای .

کمال اسماعیل .


شاد آن شاهی که او را دستگیر
باشد اندر کار چون آصف وزیر.

مولوی .


ترا می نگویم که عذرم پذیر
در توبه باز است و حق دستگیر.

سعدی .


بهمت مدد کن که شمشیر و تیر
نه در هر وغائی بود دستگیر.

سعدی .


گر از پا درآید نماند اسیر
که افتادگان را بود دستگیر.

سعدی .


کسی بندیان را بود دستگیر
که خود بوده باشد به بندی اسیر.

سعدی .


خداوند بخشنده ٔ دستگیر
کریم خطابخش پوزش پذیر.

سعدی .


از دامن تو دست ندارم که دست نیست
بر دستگیر دیگرم ای دوست دست گیر.

سعدی .


توئی پایمرد وتوئی دستگیر
ببخشای و رحمت کن و درپذیر.

نزاری قهستانی (دستورنامه ٔ چ روسیه ص 48).


غم گیتی گر از پایم درآورد
به جز ساغر که باشد دستگیرم ؟

حافظ.


- دستگیر آمدن ؛ یاری کردن . یاریگر گشتن : چون نویسنده را قوت خاطر دستگیر آید هم از الفاظ درنماند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 173).
|| نیروبخش . معاضد :
چنان چون تنت را خورش دستگیر
ز دانش روان را بود ناگزیر.

فردوسی .


|| تسکین دهنده . آرام بخش :
زن و کودک خرد بردند اسیر
کس آن رنجها را نبد دستگیر.

فردوسی .


|| دستاویز. وسیله ٔ تمسک :
محبتت بجهان رهنما و پیر من است
بحشردامن پاک تو دستگیر من است .

؟ (از یادداشت مرحوم دهخدا).


- دستگیر متفکران ؛ کنایه از ریش است . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔخطی ).
|| پیر. مرشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (ن مف مرکب ) دستگیرشده . اسیر. (ملخص اللغات ). آنکه به بند افتاده بود. (شرفنامه ). اخیذ. اسیر کرده شده . (برهان ). گرفتار. گرفتارشده . کسی که او را بدست گرفته واسیر کرده باشند. (آنندراج ). دست گرفته شده یعنی گرفتار و قیدی . (غیاث ) :
سر پایمال گشته و دل دستگیر و جان
موقوف نوک مژه ٔ آن چشم مست مست .

سیدجلال عضد.


- دستگیر آوردن ؛ به اسارت آوردن . اسیر کردن . دستگیر ساختن :
همه پیش من دستگیر آورید
نباید که خسته به تیر آورید.

فردوسی .


ز بهرامیان هرکه گردد اسیر
به پیش من آرد کسش دستگیر.

فردوسی .


سپه را همه دستگیر آوریم
مبادا که شمشیر و تیر آوریم .

فردوسی .


|| (اِ خ ) از صفات خدای تعالی ، یار و یاور و معین :
زپستان گاوش بیارید شیر
زن میزبان گفت کای دستگیر
تو بیداد را کرده ای دادگر
وگرنه نبودی ورا این هنر.

فردوسی .


چو پیر گشتم و نومید گشتم از همه خلق
امید خویش فکندم به دستگیر جهان .

فرخی .


- دستگیر درماندگان ؛ خدای تعالی .
ترجمه مقاله