ترجمه مقاله

دست زن

لغت‌نامه دهخدا

دست زن . [ دَ زَ ] (نف مرکب ) دست زننده . رجوع به دست زدن شود. || کسی که دست بر چیزی زند و متوسل به کسی شود. (برهان ). || صاحب طرب و سرودگوی . (برهان ). مطرب وسازنده و دست زنان و سرودگوی . (از انجمن آرا). مقابل پای کوب که ترجمه ٔ رقاص است . (آنندراج ) :
شده غمگسارنده شان هر دو زن
گه این پایکوب و گه آن دست زن .

اسدی .


فروهشته گیسو شکن درشکن
یکی پایکوب و یکی دست زن .

نظامی .


من اگر دست زنانم نه از این دست زنانم .

مولوی (از انجمن آرا).


|| (اِمص مرکب ) دست زدن :
نیست در زلفت اسیران را مجال دست زن
عمر بیماران دل شبهای کوته داشته .

خواجه آصفی (از آنندراج ).


|| کنایه ازمردم نادم و پشیمان باشد. (برهان ) (آنندراج ). نادم .(انجمن آرا).
ترجمه مقاله