ترجمه مقاله

دلبری

لغت‌نامه دهخدا

دلبری . [ دِ ب َ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی دلبر. کار دلبر. دلربائی . تسلی و دلنوازی . زیبایی و دلربائی که صفت معشوق است :
یکی دخترش بود کز دلبری
پری را به رخ کردی از دل بری .

اسدی .


چه خوانند این بهار دلبری را
چه گویند آن نگار مشتری را.

نظامی .


ز باغ دلبری پر کن کنارم
چو دانی در فراقت سخت زارم .

نظامی .


کندت دلبری و دلداری
هم عروسی و هم پرستاری .

نظامی .


من چون تو به دلبری ندیدم
گلبرک بدین طری ندیدم .

سعدی .


یاری به ناز و دلبری گر سوی صحرا بگذری
واله شود کبک دری طاوس شهپر برکند.

سعدی .


حور بهشت خوانمت ماه تمام دانمت
کآدمیی ندیده ام چون تو پری به دلبری .

سعدی .


این دلبری و خوبی در سرو و گل نروید
وین شاهدی و شوخی در ماه و خور نباشد.

سعدی .


معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت .

سعدی .


چون در پسر موافقی و دلبری بود
اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود.

سعدی .


شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند.

حافظ.


به زلف گوی که آیین دلبری بگذار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن .

حافظ.


|| فریفتگی . ربودگی دل . بری بودن از دل که صفت عاشق است . رجوع به دلبر شود.
ترجمه مقاله