ترجمه مقاله

دلخوشی

لغت‌نامه دهخدا

دلخوشی .[ دِ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب ) سرور. شادمانی . شعف . شادی . مسرت . انبساط. فرح . (ناظم الاطباء) :
نه ایم آمده ازپی دلخوشی
مگر کزپی رنج وسختی کشی .

نظامی .


ای بسا خواب کو بود دلگیر
و اصل آن دلخوشیست در تعبیر.

نظامی .


ز دنیا چه دید او بدان دلکشی
که من نیز بینم همان دلخوشی .

نظامی .


چون بدین خرمی سخن گفتند
از سر ناز و دلخوشی خفتند.

نظامی .


زرد چرائی نه جفا می کشی
تنگدلی چیست درین دلخوشی .

نظامی .


به آن خوشدلی دلخوشی می نمود.

نظامی .


تو خوشی جوئی در این دار الم
دلخوشی این جهان درد است و غم .

عطار.


|| خشنودی . (آنندراج ). رضایت . تسلی : این سخن از برای دلخوشی لشکر می گفت ، اما او را دل و جگر می سوخت . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
نه چندان دلخوشی و مهر دادش
که در صد بیت بتوان کرد یادش .

نظامی .


بفرمود تا آنچه مأمول اوست مهیا دارند و به دلخوشی برود. (گلستان سعدی ). سالار دزدان را بر او رحمت آمد جامه باز فرمود دادن و قباپوستینی بر او مزید ودرمی چند تا به دلخوشی برفت . (گلستان ).
- امثال :
درویشی دلخوشی . (امثال و حکم دهخدا).
|| (اِ مرکب ) مژدگانی . خلعت . تشریف . (فرهنگ فارسی معین ). آنچه مایه ٔ شادمانی دل شود :
بر سپهداریش به ملک و سپاه
خلعت و دلخوشی رسید ز شاه .

نظامی .


ترجمه مقاله