دلگشای
لغتنامه دهخدا
دلگشای . [ دِ گ ُ ] (نف مرکب ) دلگشا. دل گشاینده . گشاینده ٔ دل . که دل را انبساط دهد. انبساطآور. فرحت انگیز. (شرفنامه ٔ منیری ). فرح انگیز. شادکننده . دلچسب . فرحناک . فرح آور. تسلی بخش . غم زدا. فرح بخش . مفرح . شادی بخش :
بسازم من ایدر یکی خوب جای
که باشد به شادی مرا دلگشای .
پرستار کو رهنمای تو بود
به پرده درون دلگشای تو بود.
سر نامه کرد آفرین خدای
دگر گفت کان نامه ٔ دلگشای .
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هردو سرای .
کسی کو به رامش سزای من است
به بزم اندرون دلگشای من است .
مرآن پادشا را در اندر سرای
یکی بوستان بود بس دلگشای .
که او رهنمایست و هم دلگشای
که جاوید باشد همیشه بجای .
به مردی و پرهیز و فرهنگ و رای
جوانان بادانش و دلگشای .
بنا کرد جایی چنان دلگشای
یکی شارسان اندر آن خوب جای .
به پدرام باغی شد اندر سرای
چو باغ بهشت خوش و دلگشای .
وگر بی کسم نیستم بی خدای
به تنهایی او بس مرا دلگشای .
چو آمد بهار خوش دلگشای
بجنبد چو موج آن جزیره ز جای .
منم گفت روح الامین از خدای
که پیغمبران را شوم دلگشای .
نهادند هر ده ، قدم در سرای
سرایی چو خلد برین دلگشای .
یکی ملک دادش توانا خدای
بسان بهشت برین دلگشای .
باغیست دلفروز و سرائیست دلگشای
فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای .
هرزمانم بهار مدحت تو
در یکی باغ دلگشای کند.
مرا ز دل خبر رسد ز راحتم اثر رسد
سحرگهی که دررسد نسیم دلگشای تو.
چو بر هستی تو من سست رای
بسی حجت انگیختم دلگشای .
در آن مرغزار خوش دلگشای
خوش افتاد شه را که خوش بود جای .
و بستان سرای خاص ملک را بدو بپرداختند، مقامی دلگشای روان آسای چون بهشت . (گلستان سعدی ).
سماع خوش و نغمه ٔ دلگشای
علی الجمله خوش باش و خوش دار جای .
حیات بخش روح افزای و طربناک و دلگشای . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ص 12). هوای دلگشایش همیشه کرده با ربیع پیوند. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ، ص 27).
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست .
تاب بنفشه می دهد طره ٔ مشکسای تو
پرده ٔ غنچه می درد خنده ٔ دلگشای تو.
پدرام ؛ جایی بود خرم و دلگشای . (لغت فرس اسدی ). النقاح ؛ آب سرد و دلگشای . (السامی فی الاسامی ).
- داروی دلگشای ؛ مفرح القلب . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- نادلگشای ؛ که دلگشای نباشد :
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز از این خرابه ٔ نادلگشای خاک .
بسازم من ایدر یکی خوب جای
که باشد به شادی مرا دلگشای .
فردوسی .
پرستار کو رهنمای تو بود
به پرده درون دلگشای تو بود.
فردوسی .
سر نامه کرد آفرین خدای
دگر گفت کان نامه ٔ دلگشای .
فردوسی .
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هردو سرای .
فردوسی .
کسی کو به رامش سزای من است
به بزم اندرون دلگشای من است .
فردوسی .
مرآن پادشا را در اندر سرای
یکی بوستان بود بس دلگشای .
فردوسی .
که او رهنمایست و هم دلگشای
که جاوید باشد همیشه بجای .
فردوسی .
به مردی و پرهیز و فرهنگ و رای
جوانان بادانش و دلگشای .
فردوسی .
بنا کرد جایی چنان دلگشای
یکی شارسان اندر آن خوب جای .
فردوسی .
به پدرام باغی شد اندر سرای
چو باغ بهشت خوش و دلگشای .
اسدی .
وگر بی کسم نیستم بی خدای
به تنهایی او بس مرا دلگشای .
اسدی .
چو آمد بهار خوش دلگشای
بجنبد چو موج آن جزیره ز جای .
اسدی .
منم گفت روح الامین از خدای
که پیغمبران را شوم دلگشای .
شمسی (یوسف و زلیخا).
نهادند هر ده ، قدم در سرای
سرایی چو خلد برین دلگشای .
شمسی (یوسف و زلیخا).
یکی ملک دادش توانا خدای
بسان بهشت برین دلگشای .
شمسی (یوسف و زلیخا).
باغیست دلفروز و سرائیست دلگشای
فرخنده باد بر ملک این باغ و این سرای .
فرخی .
هرزمانم بهار مدحت تو
در یکی باغ دلگشای کند.
مسعودسعد.
مرا ز دل خبر رسد ز راحتم اثر رسد
سحرگهی که دررسد نسیم دلگشای تو.
خاقانی .
چو بر هستی تو من سست رای
بسی حجت انگیختم دلگشای .
نظامی .
در آن مرغزار خوش دلگشای
خوش افتاد شه را که خوش بود جای .
نظامی .
و بستان سرای خاص ملک را بدو بپرداختند، مقامی دلگشای روان آسای چون بهشت . (گلستان سعدی ).
سماع خوش و نغمه ٔ دلگشای
علی الجمله خوش باش و خوش دار جای .
نزاری قهستانی .
حیات بخش روح افزای و طربناک و دلگشای . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ص 12). هوای دلگشایش همیشه کرده با ربیع پیوند. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ، ص 27).
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست .
حافظ.
تاب بنفشه می دهد طره ٔ مشکسای تو
پرده ٔ غنچه می درد خنده ٔ دلگشای تو.
حافظ.
پدرام ؛ جایی بود خرم و دلگشای . (لغت فرس اسدی ). النقاح ؛ آب سرد و دلگشای . (السامی فی الاسامی ).
- داروی دلگشای ؛ مفرح القلب . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- نادلگشای ؛ که دلگشای نباشد :
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز از این خرابه ٔ نادلگشای خاک .
خاقانی .