دل برکندن
لغتنامه دهخدا
دل برکندن . [ دِ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دل برداشتن . ترک علاقه و دلبستگی کردن . دل برگرفتن . صرف نظر نمودن .منصرف شدن . چشم پوشیدن ، مقابل دل بستن :
چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر.
من دل از نعمت و از عز تو برکندم
تو دل از طاعت و از خدمت من برنکنی .
دیو دل از صحبت تو برکند
چون تو دل از مهر بتان برکنی .
خون بناحق نهال کندن اویست
دل ز نهال خدای کندن برکن .
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
این مهر بر که افکنم این دل کجا برم .
جهد کن تا ترک غیر حق کنی
دل ازین دنیای فانی برکنی .
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهرمن
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی .
خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز
که برکند دل مرد مسافر از وطنش .
شرطست احتمال جفاهای دوستان
چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم .
خلقی چو من در روی تو آشفته چون گیسوی تو
پای آن نهد در کوی تو کاول دل از سر برکند.
ازین ملک روزی که دل برکند
سراپرده در ملک دیگر زند.
فراق را دلی از سنگ سخت تر باید
کدام صبر که برمی کنی دل از دلدار.
بدان که دشمنت اندر خفا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار.
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
بر که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ورنه عالم تنگ نیست .
دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل برنکند.
چو گرگ خبیث آمدت در کمند
بکش ورنه دل برکن از گوسفند.
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زآن زلف بتاب اولی .
من همان روز دل از هستی خود برکندم
کو رخ خویش در آیینه تماشامی کرد.
به حسرت دل از جان و تن برکنند
سراسیمه بر قلب دشمن زنند.
چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی به دل بر.
لبیبی .
من دل از نعمت و از عز تو برکندم
تو دل از طاعت و از خدمت من برنکنی .
ناصرخسرو.
دیو دل از صحبت تو برکند
چون تو دل از مهر بتان برکنی .
ناصرخسرو.
خون بناحق نهال کندن اویست
دل ز نهال خدای کندن برکن .
ناصرخسرو.
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
این مهر بر که افکنم این دل کجا برم .
کمال الدین اسماعیل .
جهد کن تا ترک غیر حق کنی
دل ازین دنیای فانی برکنی .
مولوی .
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهرمن
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی .
سعدی .
خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز
که برکند دل مرد مسافر از وطنش .
سعدی .
شرطست احتمال جفاهای دوستان
چون دل نمی دهد که دل از دوست برکنم .
سعدی .
خلقی چو من در روی تو آشفته چون گیسوی تو
پای آن نهد در کوی تو کاول دل از سر برکند.
سعدی .
ازین ملک روزی که دل برکند
سراپرده در ملک دیگر زند.
سعدی .
فراق را دلی از سنگ سخت تر باید
کدام صبر که برمی کنی دل از دلدار.
سعدی .
بدان که دشمنت اندر خفا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار.
سعدی .
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد
می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
سعدی .
بر که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ورنه عالم تنگ نیست .
سعدی .
دل اندر دلارام دنیا مبند
که ننشست با کس که دل برنکند.
سعدی .
چو گرگ خبیث آمدت در کمند
بکش ورنه دل برکن از گوسفند.
سعدی .
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زآن زلف بتاب اولی .
حافظ.
من همان روز دل از هستی خود برکندم
کو رخ خویش در آیینه تماشامی کرد.
میرخسرو (از آنندراج ).
به حسرت دل از جان و تن برکنند
سراسیمه بر قلب دشمن زنند.
ظهوری (از آنندراج ).