دل گسل
لغتنامه دهخدا
دل گسل . [ دِ گ ُ س َ /س ِ ] (نف مرکب ) دل شکن . نومیدکننده . که دل کسی از چیزی ببرد. که سبب نومیدی شود. قاطع امید :
کنون خیره آهرمن دل گسل
ورا از تو کرده است پرداغ دل .
که از شاه ایران نپیچد به دل
نباشد به کاری ورا دل گسل .
همان به کزاین زشت اندیشه دل
بشویم کنم چاره ٔ دل گسل .
جام جم خاص تست خاقانی
دردی دهر دل گسل چه خوری .
|| دست بردارنده . قطعامیدکننده . منصرف شونده :
ازین گفته گر بگسلی باز دل
من از گفته ٔ خود نیم دل گسل .
- دل گسل شدن ؛ منصرف شدن . قطع امید کردن . قاطع امید شدن :
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل
شود زآزروهای او دل گسل .
|| که دل بگسلد. گسلنده ٔدل . پاره کننده ٔ دل . نابودکننده :
وگر هیچ تاب اندر آری به دل
بیارم یکی لشکری دل گسل .
وگر هیچ تاب اندر آرد به دل
به شمشیر باشم ورا دل گسل
فردوسی . || دل شکسته . دلگیر. آشفته خاطر. (ناظم الاطباء). نومید _(: k05l)_
چنین داد پاسخ که از نیکدل
جدایی نخواهد مگر دل گسل .
|| گسلنده ٔ آدمی از دل . دلبر. دلربا. برنده ٔ دل . ستاننده ٔ دل . دل ستان . مقابل دلبند :
عماری بیاورد و خادم چهل
همه ماهروی و همه دل گسل .
چه از دل گسل ریدکان سرای
ز دیبا بناگوش و دیبا قبای .
بیابم ز یزدان همی کام دل
مرا گر دهد چهره ٔ دل گسل .
نیست آگاه که چاه زنخ و حلقه ٔ زلف
دل بر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است .
بدو اندرآویخت آن دل گسل
چو معنی ز گفتار شیرین به دل .
چنین داد پاسخ بت دل گسل
که خورشید پوشیدخواهی به گل .
پرستار پنجاه و خادم چهل
طرازی دوصد ریدک دل گسل .
ای زلف دلبر من دلبند و دل گسلی
گه در پناه مهی گه در جوار گلی .
هرگز مگو که دل به من آن دل گسل دهد
ای کاش جان بگیرد و یک مشت گل دهد.
کنون خیره آهرمن دل گسل
ورا از تو کرده است پرداغ دل .
فردوسی .
که از شاه ایران نپیچد به دل
نباشد به کاری ورا دل گسل .
فردوسی .
همان به کزاین زشت اندیشه دل
بشویم کنم چاره ٔ دل گسل .
فردوسی .
جام جم خاص تست خاقانی
دردی دهر دل گسل چه خوری .
خاقانی .
|| دست بردارنده . قطعامیدکننده . منصرف شونده :
ازین گفته گر بگسلی باز دل
من از گفته ٔ خود نیم دل گسل .
فردوسی .
- دل گسل شدن ؛ منصرف شدن . قطع امید کردن . قاطع امید شدن :
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل
شود زآزروهای او دل گسل .
فردوسی .
|| که دل بگسلد. گسلنده ٔدل . پاره کننده ٔ دل . نابودکننده :
وگر هیچ تاب اندر آری به دل
بیارم یکی لشکری دل گسل .
فردوسی .
وگر هیچ تاب اندر آرد به دل
به شمشیر باشم ورا دل گسل
فردوسی . || دل شکسته . دلگیر. آشفته خاطر. (ناظم الاطباء). نومید _(: k05l)_
چنین داد پاسخ که از نیکدل
جدایی نخواهد مگر دل گسل .
فردوسی .
|| گسلنده ٔ آدمی از دل . دلبر. دلربا. برنده ٔ دل . ستاننده ٔ دل . دل ستان . مقابل دلبند :
عماری بیاورد و خادم چهل
همه ماهروی و همه دل گسل .
فردوسی .
چه از دل گسل ریدکان سرای
ز دیبا بناگوش و دیبا قبای .
فردوسی .
بیابم ز یزدان همی کام دل
مرا گر دهد چهره ٔ دل گسل .
فردوسی .
نیست آگاه که چاه زنخ و حلقه ٔ زلف
دل بر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است .
فرخی .
بدو اندرآویخت آن دل گسل
چو معنی ز گفتار شیرین به دل .
اسدی .
چنین داد پاسخ بت دل گسل
که خورشید پوشیدخواهی به گل .
اسدی .
پرستار پنجاه و خادم چهل
طرازی دوصد ریدک دل گسل .
اسدی .
ای زلف دلبر من دلبند و دل گسلی
گه در پناه مهی گه در جوار گلی .
ادیب صابر.
هرگز مگو که دل به من آن دل گسل دهد
ای کاش جان بگیرد و یک مشت گل دهد.
قاسم مشهدی (از آنندراج ).