ترجمه مقاله

دمادم

لغت‌نامه دهخدا

دمادم . [ دُ دُ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) پشت سر هم (مکانی ). پشت سر یکدیگر. بدنبال هم . قدم بقدم و گام به گام . پیوسته به یکدیگر. متوالیاً. متعاقباً. درست در پی . با کمی فاصله در عقب . لاینقطع. (یادداشت مؤلف ). متعاقب و متوالی و دنبال یکدیگر آمده . (انجمن آرا) (آنندراج ). متعاقب و پی یکدیگر. (برهان ) (لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء). پیاپی . (از شرفنامه ٔ منیری ) :
چو زال سپهبد ز پهلو برفت
دمادم سپه روی بنهاد تفت .

فردوسی .


دمادم برون رفت لشکر ز شهر
وزآن شهر نایافته هیچ بهر.

فردوسی .


می و جام و نخجیر بر هم زنیم
دمادم نبید دمادم زنیم .

فردوسی .


کمربسته لشکر درآمد چو کوه
ز زابل دمادم گروهاگروه .

فردوسی .


محمودیان لشکر خیاره روان کرده بودند و مثال داده بودند تا... اگر ممکن گردد بکشند و لشکرها دمادم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). هم جانب بنده را حشمتی افتد در دل مخالف وموافق و هم پسر کاکو و دیگران دانند که از جانب خراسان لشکر دمادم است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 400). تا این غایت هفتادواند غلام آورده اند و دیگر دمادم است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409). از مستی خاصه شراب صرف واز مستی دمادم پرهیز کنید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
یک صله مادح تو ناستده
اندرآید دمادمش دگری .

مسعودسعد.


یوسفی از برادران گم شد
آفتاب از میان انجم شد...
مرکب شهسوار خوبان رفت
لاشه ٔ صبر ما دمادم شد.

خاقانی .


بانوی شرق و غرب تویی بر درت مرا
قصّه دمادم است که غصه دمادم است .

خاقانی .


لشکر مغول نیز دمادم او روان شدند. (تاریخ جهانگشای جوینی ).
بگردان ساقیا جام لبالب
به کردار فلک دور دمادم .

سعدی .


- دمادم آمدن کسی (سپاهی ، گروهی ) ؛ پی یکدیگر آمدن آنان . (یادداشت مؤلف ) :
دمادم به لشکرگه آمد سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه .

فردوسی .


من اکنون ز خلخ به اندک زمان
دمادم بیایم پس اندر دمان .

فردوسی .


دو هفته برآمد به فرمان شاه
دمادم به لشکرگه آمد سپاه .

فردوسی .


وز ایران دمادم بیامد سپاه
ز راه بیابان سوی رزمگاه .

فردوسی .


بوالمظفر.... آمد... و دیگران دمادم وی .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 246). و مخالفان دمادم آمدند.(تاریخ بیهقی ).
ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی
دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان .

ناصرخسرو.


- دمادم چیزی روان گشتن ؛ با فاصله ٔ کم در پی او روانه شدن :
تو چو خر پیش من روان گشته
من چو خربندگان دمادم خر.

سوزنی .


- دمادم رسیدن سپاهی (عده ای ) ؛ به دنبال هم آمدن آنان . پی یکدیگر آمدن آن سپاه یا عده . (یادداشت مؤلف ) :
ز دریای گیلان چو ابر سیاه
دمادم به ساری رسید آن سپاه .

فردوسی .


مردم سلطان [ مسعود ] دمادم می رسید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). دمادم این مبشران رسید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409). و استادم منهی مستور باوی نامزد کرد چنانکه دمادم قاصدان آنها می رسیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). خداوند سلطان به بلخ است و لشکر دمادم می رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). و گرگان بازگذاشت و درون تمیشه آمد و خجستانی تا به رباط حفص دمادم او برسید و خزاین و بنه را دریافت . (تاریخ طبرستان ج 2 ص 248).
- دمادم فرستادن ؛ پی درپی فرستادن . به دنبال هم روانه ساختن . (یادداشت مؤلف ) :
بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس
سنان نیزه ٔ او از وجود سوی عدم .

فرخی .


قاصدان دمادم فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 561). معتمدان می فرستادند دمادم با هر یکی لطفی و نوعی از نواخت و دلگرمی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51).
چه خواهد همی زو که چندین دمادم
پیمبر فرستد همی بر پیمبر.

ناصرخسرو.


- دمادم کردن ؛ پی در پی هم کردن . به هم پیوستن . به هم پیوسته و متصل ساختن . (یادداشت مؤلف ). در دنبال هم قرار دادن . پی هم قرار دادن . یکی بعد دیگری قراردادن :
جمازه ها را در بادیه دمادم کرد
به آب کرد همی ریگ آن بیابان تر.

فرخی .


طلیعه ٔ لشکر دمادم کنید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
- دمادم کسی رفتن ؛ درست در پی رفتن . به دنبال وی رفتن . (یادداشت مؤلف ) :
شه شد به مبارکی سوی شهر
فرمود که تو روی دمادم .

عمادی شهریاری .


|| النعل بالنعل . طابق النعل بالنعل . سخت پیرو. (یادداشت مؤلف ) :
ای حکم ترا قضا پیاپی
وی امر ترا قضا دمادم .

انوری .


ترجمه مقاله