ترجمه مقاله

دهر

لغت‌نامه دهخدا

دهر. [ دَ ] (ع اِ) روزگار دراز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). باطن روزگار که بدان ازل و ابد متحد می شوند. (از تعریفات جرجانی ). زمانی که نهایت نداشته باشد. (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 2). زمان بیکران از ازل تا ابد. زمان نامتناهی ازلا و ابداً. (یادداشت مؤلف ). عبارت است از زمان ممدود. اسم است مرمدت این جهان را از آغاز نیستی و پیدایش آن تا زمانی که اجلش در رسد و از هر مدت درازی به دهر تعبیر کنند به خلاف زمان که آن بر مدت کم و زیاد تعبیر شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || سال و عصر و زمان . (ناظم الاطباء). عهد. عصر. زمان . دوره . روزگار. (مجمل اللغة) (ترجمه ٔ علامه ٔ جرجانی ص 49). زمانه . (مقدمه ٔ میر سید شریف جرجانی ص 2). روزگار و زمانه . (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) :
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم .

شهیدبلخی .


ای خسروی که نزد همه خسروان دهر
بر نام و نامه ٔ تو نوا و فرسته شد.

دقیقی .


کار این دهر بین و دور فلک
وان دگر بازهل به مردم لک .

خسروی .


ببخشد درم هرچه یابد ز دهر
همی آفرین خواهد از دهر بهر.

فردوسی .


همان نیز یکباره بر چار بهر
ببخشید تا شاد باشد ز دهر.

فردوسی .


بمان تا بمانم به دهر اندکی
کز آزادگان تو باشم یکی .

فردوسی .


نیاگان ما نامداران بدند
به دهر اندرون کامگاران بدند.

فردوسی .


بی از آن کامداز او هیچ خطا از کم و بیش
سیزده سال کشید او ستم دهر ذمیم .

بوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ).


ای به غفلت خفته زیر دام دهر
ایمنی چون یافتی زین مفتتن .

ناصرخسرو.


دهر با صابران ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ .

ناصرخسرو.


ای به بی دانشی شده شب و روز
فتنه بر دهر و دهر بر تو به جنگ .

ناصرخسرو.


این هر دو شب و روز دو گفتار دروغند
کاین دهر همی گوید همواره مستَّر.

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 158).


و گردش چرخ و حوادث دهر قواعد آن را واهی نتوانست کرد. (کلیله و دمنه ).
پشتم شکست چرخ که رویم نگه نداشت
آبم ببرد دهر کز او نان نیافتم .

خاقانی .


دهر بی حضرت بهاءالدین
آسمان را توان نخواهد داد.

خاقانی .


دانم که دهر خط بلا بر سرم کشد
داند که سر به خط بلا من درآورم .

خاقانی .


دهر چندان مناقبش داند
که به دست چپش حساب کند.

خاقانی .


علماء عصر و فضلاء دهر را جمع کرد تا در تفسیر قرآن مجید تصنیفی مستوفی کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
که گر دانای دهری خر بباشی
و گر نادانی ابله تر بباشی .

(گلستان ).


مشت زنی را حکایت کنند از دهر مخالف به فغان آمده بود. (گلستان ). من او را از فضلای عصر و یگانه ٔ دهر می دانم . (گلستان ).
اقلیم پارس راغم از آسیب دهر نیست ...

(گلستان ).


دهر چون نیرنگ سازد چرخ چون دستان کند
مغز را آشفته سازد عقل را حیران کند.

قاآنی .


- امثال :
مرد باید که در کشاکش دهر
سنگ زیرین آسیا باشد.

؟


- دایره ٔ دهربند ؛ کنایه از روزگار و گرفتاریهای آن :
من که در این دایره ٔ دهربند
چون گره نقطه شدم شهربند.

نظامی .


- دهر داهر ؛ روزگار سخت . (ناظم الاطباء).
- دهر دهاریر ؛ روزگار سخت . (ناظم الاطباء).
- دهر دهیر ؛ روزگار سخت . (ناظم الاطباء).
- دهر سفید ؛ روزگار جوانمرد. (ناظم الاطباء).
- دهر غدار ؛روزگار حیله گر و فسونکار :
کیسه ٔ عمر سپردیم به دهر
دهر غدار امین بایستی .

خاقانی .


- دهر کاسه گردان ؛ دنیا و روزگار و عالم سفلی . (ناظم الاطباء) (از برهان )(آنندراج ).
- فرومایه دهر ؛ دهر فرومایه . روزگار دون :
بخایندش از کینه دندان به زهر
که دون پرور است این فرومایه دهر.

(بوستان ).


- فی اوائل الدهر ؛ زمانی دراز پیش از این . (ناظم الاطباء).
- لاآتیه دهرالدهرین ؛ نخواهم آمد او را گاهی . (ناظم الاطباء).
- ما دهری بکذا ؛ وقتی برای آن ندارم . (ناظم الاطباء).
- ما ذالک بالدهر ؛ این معمول نیست . (ناظم الاطباء).
|| دنیا و عالم سفلی . (ناظم الاطباء). جهان . گیتی . گردون . فلک . چرخ . (یادداشت مؤلف ) :
بزرگان و آزادگان را ز دهر
کسی را کش از مردمی بود بهر.

فردوسی .


یکی عهد بنوشت تا هر یکی
فزونی نجوید ز دهر اندکی .

فردوسی .


پراکنده گردد به دهر این سخن
که با شاه توران فکندیم بن .

فردوسی .


نبودم به گیتی جز این نیز بهر
سرآمد کنون رفتنی ام ز دهر.

فردوسی .


ببرید سری را که سران را سر بود
آرایش دهر و ملک را افسر بود.

شاعری نیشابوری (از تاریخ بیهقی ).


به مال و ملک و به اقبال دهر غره مشو
که تو هنوز از آتش ندیده ای جز دود.

ناصرخسرو.


دهر نه جای من است بگذرم از وی
مسکن زاغان نه آشیانه ٔ باز است .

خاقانی .


ای بر سر ممالک دهر افسر آمده
وی گوهرت در افسر دین گوهر آمده .

خاقانی .


که دختری که از این سان برادران دارد
عروس دهرش خوانند و بانوی کشور.

خاقانی .


چون من و تو هیچ کسان دهیم
بیهده بر دهر چه تاوان نهیم .

نظامی .


- از دهر گذشتن ؛ مرادف از جهان گذشتن که کنایه از رحلت به عالم باقی است . (آنندراج ).
- دهردونده ؛ فلک گردان :
وین دهر دونده به یکی مرکب ماند
کز کار نیاساید هرچنددوانیش .

ناصرخسرو.


- گردنده دهر ؛ چرخ گردان و آسمان :
چو پیدا شد این راز گردنده دهر
خرد را ببخشید بر چار بهر.

فردوسی .


ازین پس شب و روز گردنده دهر
نشست و ببخشید بر چار بهر.

فردوسی .


|| همیشه . (منتهی الارب ) (لغت میر سید شریف جرجانی ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مدت هزار سال . ج ، اَدهُر و دُهور. (منتهی الارب ) (آنندراج ). هزار سال . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). مدت هزار سال و پانصد سال . (ناظم الاطباء). || غایت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نهایت . || اتفاق و حادثه . (ناظم الاطباء). || سختی زمانه . || همت و ارادت . || عادت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عادت و خو. (ناظم الاطباء). || غلبه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (اِخ ) نام یکی از سوره های قرآن . هل اتی که 31 آیه است . سوره ٔ هفتاد و ششم قرآن کریم پیش از مرسلات و پس از قیامةو آن مدنی است . (یادداشت مؤلف ). || (اِ)(اصطلاح فلسفی ) مقدار هستی و امتداد و پایندگی ذوات بی ملاحظه ٔ امور متغیره ٔ حادثه چنانکه در زمان ملحوظ است .
- دهر اسفل ؛ در اصطلاح فلسفه وعاء وطباع کلیه را از حیث انتساب آنها به مبادی عالیه دهر اسفل گویند.
- دهر اسیر ؛ در اصطلاح فلسفه وعاء مثل معلقه .
- دهر ایمن ؛ در اصطلاح فلسفه وعاء عقول طولیه مترتبه و عرضیه ٔ متکاثفه . (از یادداشت مؤلف ).
|| (اصطلاح عرفان ) یکی از اسماء الهی است جل شأنه . (منتهی الارب ). اسماءالحسنی . یکی از اسماء الهی است جل شأنه و فی الحدیث : لاتسبوا الدهر فان اﷲ هوالدهر؛ یعنی دشنام مدهید دهر را بدرستی که خدای تعالی همان دهر است و چون بعضی از اعراب دهریه راگمان بود که هر حادثه که نازل می شود منزل آن حادثه زمانه است پس دهر را دشنام دادندی حضرت رسالت پناه (ص ) فرموده که منزل این حادثه را دشنام مدهید که آن منزل بحقیقت خداست که آن را دهر پنداشته اید. (آنندراج ).
ترجمه مقاله