دهش
لغتنامه دهخدا
دهش . [ دَ / دِ هَِ ] (اِمص ) از ده (ماده ٔ مضارع دادن ، به معنی بخشیدن به اضافه ٔ شین اسم مصدری ) جود. هبه . سخا.بذل . رادی . بخشندگی . جوانمردی . عارفه . معروف . (یادداشت مؤلف ). همت و بخشش و عطا و کرم و سخاوت . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر). سخاوت . (ازغیاث ). بخشش . (شرفنامه ٔ منیری ). جود و سخا. (انجمن آرا) (آنندراج ). عطا دادن . (از اوبهی ). نافلة. نوفل .نزل . شکم . شُکمی ̍. قَسم . نَدی ̍. لهیة. عُرف . عُرُف .منحة. هن . طلف . مرن . نال . نَولَة. نولَة. رفد. نوه .نوال . موهبة. جدا. کسعة. (منتهی الارب ) :
با دهش دست و دین و داد همی باش
میر همی باش و میرزاد همی باش .
مدان به ز دانش یکی خواسته
که ناید همی از دهش کاسته .
به هر نیکیش دار سیصدسپاس
هم اندک دهش زو فراوان شناس .
به همت چون دریا در دهش از کاهش نیندیشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 15).
مقصودم از این حکایت آن است
کاحسان و دهش حصار جان است .
دهش کز نظرها نهانی بود
حصار بد آسمانی بود.
- داد و دهش ؛ عطا و بخشش . کرم و سخاوت . (یادداشت مؤلف ) :
جهان از بدان پاک بی خوکنیم
به داد و دهش کشوری نو کنیم .
به داد و دهش گیتی آباد دار
دل زیردستان خود شاد دار.
به داد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم .
به داد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی .
- دهش کاست ؛ آنکه ازحق کم گذارد. آنکه تمام ندهد. (یادداشت مؤلف ) :
کسی کو دهش کاست باشد بکار
بپوشد همی فره ٔ شهریار.
|| عطا. عطیه . صله . بذل و بخشش . (یادداشت مؤلف ). صدقه . (دهار). بخشش و عطا. (انجمن آرا)(آنندراج ). عطاء. عطا. عطیة. (منتهی الارب ) :
همان رسم پدر بر جای می داشت
دهش بردست و دین بر پای می داشت .
|| سرنوشت . تقدیر. قضا. (یادداشت مؤلف ).
با دهش دست و دین و داد همی باش
میر همی باش و میرزاد همی باش .
منوچهری .
مدان به ز دانش یکی خواسته
که ناید همی از دهش کاسته .
اسدی .
به هر نیکیش دار سیصدسپاس
هم اندک دهش زو فراوان شناس .
اسدی .
به همت چون دریا در دهش از کاهش نیندیشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 15).
مقصودم از این حکایت آن است
کاحسان و دهش حصار جان است .
نظامی .
دهش کز نظرها نهانی بود
حصار بد آسمانی بود.
نظامی .
- داد و دهش ؛ عطا و بخشش . کرم و سخاوت . (یادداشت مؤلف ) :
جهان از بدان پاک بی خوکنیم
به داد و دهش کشوری نو کنیم .
فردوسی .
به داد و دهش گیتی آباد دار
دل زیردستان خود شاد دار.
فردوسی .
به داد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم .
ناصرخسرو.
به داد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی .
سعدی .
- دهش کاست ؛ آنکه ازحق کم گذارد. آنکه تمام ندهد. (یادداشت مؤلف ) :
کسی کو دهش کاست باشد بکار
بپوشد همی فره ٔ شهریار.
فردوسی .
|| عطا. عطیه . صله . بذل و بخشش . (یادداشت مؤلف ). صدقه . (دهار). بخشش و عطا. (انجمن آرا)(آنندراج ). عطاء. عطا. عطیة. (منتهی الارب ) :
همان رسم پدر بر جای می داشت
دهش بردست و دین بر پای می داشت .
نظامی .
|| سرنوشت . تقدیر. قضا. (یادداشت مؤلف ).