دورنگی داشتن
لغتنامه دهخدا
دورنگی داشتن . [ دُ رَ ت َ ] (مص مرکب ) دورنگ بودن . دورنگ شدن . به دورنگ متلون گشتن . (یادداشت مؤلف ). به دورنگ درآمدن . || دورنگی و نفاق نمودن . منافق و دورو بودن :
چون شب و چون روز دورنگی مدار
صورت رومی رخ زنگی مدار.
چون شب و چون روز دورنگی مدار
صورت رومی رخ زنگی مدار.
نظامی .