ترجمه مقاله

دژم کردن

لغت‌نامه دهخدا

دژم کردن . [ دُ ژَ / دِ ژَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) اندوهگین کردن . اندوهناک ساختن :
دژمش کرد درم لاجرم به آخرکار
ستوده نیست کسی کو سزای لاجرمست .

ناصرخسرو.


- دژم کردن بخت کسی ؛ تیره کردن بخت او :
مکن بخت فرزند خود را دژم
ببینی دل خویش زین پس به غم .

فردوسی .


- دژم کردن چهره ؛ درهم و خشم آلود کردن آن :
دژم کرد شاه اندر آن کار چهر
بفرمود تا رفت بوزرجمهر.

فردوسی .


بیامد به قلب سپه پیلسم
دهان پر ز کین چهره کرده دژم .

فردوسی .


- || تیره کردن :
گر ز پی غزو غز قصد خراسان کنی
گرد سواران کند چهره ٔ گردون دژم .

خاقانی .


- دژم کردن دل ؛ غمگین و افسرده کردن آن را :
مدار ایچ تیمار با جان بهم
به گیتی مکن جاودان دل دژم .

فردوسی .


ایزد او را برساناد به کام دل او
دل ما شاد کناد و دل بدخواه دژم .

فرخی .


نیست مسعودسعد کار خرد
دل ز کار جهان دژم کردن .

مسعودسعد.


- دژم کردن رخساره ؛ پرچین کردن آن . درهم کشیدن آن از اندوه و غم :
همی گفت رخساره کرده دژم
ز کار سیاوش دلش پر ز غم .

فردوسی .


- دژم کردن روزگار بر خود ؛ تیره و تباه کردن و بر خودتنگ گرفتن جهان :
دو رخساره پر خون و دل سوکوار
دژم کرده بر خویشتن روزگار.

فردوسی .


- دژم کردن روی ؛ ترش و پرچین کردن روی از خشم :
نبینی ز من یک سخن بیش و کم
تو زین پس مکن روی بر من دژم .

دقیقی .


زبان آورش گفت و تو نیز هم
چو خسرو مکن روی بر ما دژم .

بوشکور.


نشستند با روی کرده دژم
زبانشان نجنبید بر بیش و کم .

فردوسی .


بدیدی مرا روی کردی دژم
دمیدی بر آن آتش تیزدم .

فردوسی .


کمندی به فتراک بر شست خم
خم اندرخم و روی کرده دژم .

فردوسی .


جهان چون من دژم کردم بر او روی
سوی من کرد روی خویش خندان .

ناصرخسرو.


ترجمه مقاله