دگرگونه گشتن
لغتنامه دهخدا
دگرگونه گشتن . [ دِ گ َ گو ن َ / ن ِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) تغییر یافتن . معکوس شدن . عوض شدن وضع :
که اکنون چو روز من اندرگذشت
همه کار ترکان دگرگونه گشت .
|| متغیر شدن . بطوری دیگر شدن . با وضع غیرمعمول گشتن . با وضع غیرمساعد شدن . منقلب شدن :
به ایرانیان گفت امروز مهر
دگرگونه گردد همی بر سپهر.
سراپای حالش دگرگونه گشت
بر این ماجراروزگاری گذشت .
یکی دیدو گفتش در اطراف دشت
چه بودت که حالت دگرگونه گشت .
- دگرگونه گشتن سخن ؛ نامساعد شدن آن . برخلاف میل شدن آن :
وگر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری مساز و نژندی مکن .
که اکنون چو روز من اندرگذشت
همه کار ترکان دگرگونه گشت .
فردوسی .
|| متغیر شدن . بطوری دیگر شدن . با وضع غیرمعمول گشتن . با وضع غیرمساعد شدن . منقلب شدن :
به ایرانیان گفت امروز مهر
دگرگونه گردد همی بر سپهر.
فردوسی .
سراپای حالش دگرگونه گشت
بر این ماجراروزگاری گذشت .
سعدی .
یکی دیدو گفتش در اطراف دشت
چه بودت که حالت دگرگونه گشت .
سعدی .
- دگرگونه گشتن سخن ؛ نامساعد شدن آن . برخلاف میل شدن آن :
وگر خود دگرگونه گردد سخن
تو زاری مساز و نژندی مکن .
فردوسی .