دیرگه
لغتنامه دهخدا
دیرگه . [ گ َه ْ ] (ق مرکب ) مخفف دیرگاه . مدتی طویل :
اگرچه دیرگه از خدمت تو بودم دور
نرفته بودم جایی که عیبی آید از آن .
بدی دیر گه کان کمان پیش شاه
کشیدستمی بر امید تو ماه .
- از دیرگه باز ؛ از زمانی دراز. از مدتی پیش :
درست از گمان من این شاه اوست
کش از دیرگه باز داری تو دوست .
از آن گریم که جسم و جان دمساز
بهم خو کرده اند از دیرگه باز.
بشمشیر از تو بیگانه نگردم
که هست از دیرگه باز آشنایی .
- تا دیرگه ؛ تا مدتی طویل :
من در آن بیخود شدم تا دیرگه
چونکه با خویش آمدم من از وله .
اگرچه دیرگه از خدمت تو بودم دور
نرفته بودم جایی که عیبی آید از آن .
فرخی .
بدی دیر گه کان کمان پیش شاه
کشیدستمی بر امید تو ماه .
اسدی .
- از دیرگه باز ؛ از زمانی دراز. از مدتی پیش :
درست از گمان من این شاه اوست
کش از دیرگه باز داری تو دوست .
اسدی .
از آن گریم که جسم و جان دمساز
بهم خو کرده اند از دیرگه باز.
نظامی .
بشمشیر از تو بیگانه نگردم
که هست از دیرگه باز آشنایی .
سعدی .
- تا دیرگه ؛ تا مدتی طویل :
من در آن بیخود شدم تا دیرگه
چونکه با خویش آمدم من از وله .
مولوی .