ترجمه مقاله

دین

لغت‌نامه دهخدا

دین . (اِ)کیش . (منتهی الارب ). ملة. (اقرب الموارد) (تاج العروس ). صبغة. (ترجمان القرآن ). طریقت . شریعت . مقابل کفر. (یادداشت مرحوم دهخدا). در سانسکریت و گاتها و دیگر بخشهای اوستا مکرر کلمه ٔ «دئنا» آمده دین در گاتهابمعانی مختلف کیش ، خصایص روحی ، تشخص معنوی و وجدان بکار رفته است و بمعنی اخیر دین یکی از قوای پنجگانه ٔ باطن انسان است . اما در عربی از ریشه ٔ دیگر و مأخوذ از زبانهای سامی است و تازیان این کلمه را معالواسطه از زبان اکدی گرفته اند و در زبان اخیر کلمات دنو و دینو بمعنی قانون و حق و داوری است و دانو بمعنی حکم کردن و دیه نو بمعنی قاضی است . دین و دیان از آرامی وارد زبان عربی شده . (حاشیه ٔ برهان چ معین بنقل از یشتها ج 2 صص 159-166، روز شماری صص 55-57 و دائرة المعارف اسلام ). علماء فقه اللغه ٔ اسلامی برای دین معانی مختلفی ذکر کرده اند که اساس کلیه آنها در سه معنی خلاصه میشود. الف : از اصل آرامی عبری بمعنای حساب که به استعاره از آن اخذ شده ب : عربی خالص و معنای آن عادت یا «استعمال » است که هر دو از یک اصلند. ج : کلمه ای است فارسی بمعنای دیانت و کلمه ٔ دین بمعنای دیانت در زبان عرب دوره ٔ جاهلی مستعمل بوده و «عادت » یا استعمال از این ریشه است . (از دایرة المعارف اسلامی ). مجموعه ٔ عقاید موروث مقبول درباب روابط انسان بامبداء وجود وی و التزام بر سلوک و رفتار بر مقتضای آن عقاید. دین قطع نظر از چگونگی منشاء آن امری است که جنبه ٔ اجتماعی آن مسلم است و اگرچه فرضیه ٔ کسانی که دین را منشاء جمیع تحولات تاریخ و مبداء تمام حوادث عالم میشمرده اند، امروز لااقل کاملاً، مقبول و مسلم نیست لیکن تأثیر و نفوذ عوامل دین در حوادث تاریخ محقق است . تحقیق درباره ٔ دین و ماهیت و احوال آن موضوع علم ادیان و ملل و نحل است که امروز شعب و فنون مهم دارد از آنجمله است علم الادیان تطبیقی اما این موضوع از جهت روانشناسی ، جامعه شناسی ، مردم شناسی ، باستانشناسی و اخلاق نیز مورد بحث اهل نظر هست و از جهت تاریخ ، ادیان را به ادیان موجود و ادیان گذشته و همچنین ادیان الهی و ادیان غیرالهی میتوان تقسیم کرد. مقصود از ادیان الهی ، دینهایی هستند که بنای آنها بر اعتقاد به یگانگی خداست و آن را ادیان آسمانی نیز گویند. احکام این ادیان بوسیله ٔ پیمبران از جانب خدا به خلق ابلاغ میشود اساس این ادیان تسلیم است و دین اسلام از جمله ادیان الهی یا آسمانی و به امر حق است . مسلمانان دین را عبارت از مجموعه ٔ قواعد و اصولی میدانندکه انسان را به پروردگار نزدیک میکند. در تداول و استعمال عامه در بعضی موارد ملت و مذهب در ردیف دین بکار میرود. اما در حقیقت در میان آنها تفاوتی است . در قرآن از ملت ابراهیم به حنیف تعبیر رفته است که دین حنیف و دین فطرت خوانده شده است و گاهی دین در مجموعه ٔ دین و مذهب بکار رفته است . برای اطلاع بیشتر از اقوال لغت نویسان و مفسران رجوع به تفسیر کشاف زمخشری و بیضاوی و تبیان طوسی و نیز رجوع به ذیل اسلام ، مسیحیت ، یهود و رجوع به دائرة المعارف ادیان و اخلاق و تاریخ مختصر ادیان بزرگ فلیسین شاله شود :
همه دیانت و دین جوی و نیک رایی کن
که سوی خلدبرین باشدت گذرنامه .

شهید.


ای یار رهی ای نگار فتنه
ای دین خردمند را تو رخنه .

رودکی .


گر دِرَم داری ، گزند آرد بدین
بفکن اورا، گُرم ِ درویشی گزین .

رودکی .


فر و افرنگ به او گیرد دین
منبر از خطبه ٔ تو آراید.

دقیقی .


لب بیجاده رنگ و ناله ٔ چنگ
می چون زنگ و دین زردهشتی .

دقیقی .


دین من خسرویست همچو میم
گوهر سرخ چون دهم به جمست .

خسروی .


بود دین و شاهی چو تن با روان
بدین هردوان پای دارد جهان .

فردوسی .


همه مردمی باید آیین تو
همه رادی و راستی دین تو.

فردوسی .


مر این دین به را بیاراستند
از این دین گزارش همی خواستند.

فردوسی .


از آنکه بد بحجاز آن و این به ایرانشهر
حجاز دین را قبله است و ملک راایران .

عنصری .


من بدانم علم دین و علم طب و علم نحو
تو ندانی دال و ذال و راء و زاء و سین و شین .

منوچهری .


خواسته داری و ساز بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز فرخی و دین و داد.

منوچهری .


وفا و همت و آزادگی ودولت و دین
نکوی وعالی و محمود و مستوی و قوی .

منوچهری .


دین بدنیا نیرزد. (تاریخ سیستان ). اسماء زمانی اندیشید پس گفت ای فرزند این خروج تو که بر بنی امیه کردی دین را بوده یا دنیا را؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 187). بوزرجمهر از دین گبرکان دست بداشت که دین با خلل بوده است و دین عیسی پیغامبر (ع ) را گرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). از دین پدران خود چرا دست بازداشتی ؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340).
دین همه خیر است برو سوی دین
گرچه دل خلق بسوی دنست .

ناصرخسرو.


دین سرائیست برآورده ٔ پیغمبر
تا همه خلق بدو در بقرار آید.

ناصرخسرو.


برسر من تاج دین نهاده خرد
دین هنری کرد و بردبار مرا.

ناصرخسرو.


چشم سر بی آفتاب آسمان بیکار گشت
چشم دل بی آفتاب دین چرا بیکار نیست .

ناصرخسرو.


هر که نور آفتاب دین جدا گشته از او
روزهای او همیشه جز شبان تار نیست .

ناصرخسرو.


نبینی که امت همی گوهر دین
نیابد مگر کز بنین محمد.

ناصرخسرو.


مرد باشد که با دین درست در نزدیکی سلطان شود و بیدین بیرون آید. (ابن مسعود از کیمیای سعادت ).
دین روز ای روی تو آکفت دین
می خور و شادی کن و خرم نشین .

مسعودسعد.


خدای هرچه دهد بنده را ز فتح و ظفر
بدین پاک دهد یا بعقل و هنر.

معزی .


چنین گوید برزویه طبیب ... که پدر من از لشکریان بود و مادر از علماء دین زردشت . (کلیله و دمنه ).
چون برون رفت از تو حرص آنگه درآید در تو دین
چون درآید جبرئیل آنگه برون شد اهرمن .

سنایی .


دین زکرار جو نه از طرار
خز ز بزاز جو نه از خباز.

سنایی .


بگدایی بگفتم ای نادان
دین بدنیا مده تو از پی نان .

سنایی .


از شمس دین ، چه آید جز افتخار دین
لابد که باز باز پراند ز آشیان .

سوزنی .


پس دین را بملک تقویت کرد. (سندبادنامه ص 4).
تیغ تو داند که چیست رمز و اشارات دین
طرفه بود هندوئی از عربی ترجمان .

خاقانی .


از بدان نیک ترس خاقانی
تا دل و دین تو تبه نکنند.

خاقانی .


از دهان دین برآمد آه آه
چون فروشد ناصر دین ای دریغ.

خاقانی .


گر شما دین ودلی دارید و از ما فارغید
ما نه دین داریم و نه دل وز شما هم فارغیم .

خاقانی .


دین چیست عدل پس تو در عدل کوب از آنک
عدل از پی نجات تو رهبر نکوتر است .

خاقانی .


دین و دنیا بهم نیاید راست .

نظامی .


کفر کافر و دین دیندار را
ذره ای دردت دل عطار را.

عطار.


هر که غیرت نداشت دینش نیست
آن ندارد کسی که اینش نیست .

اوحدی .


دین بدانش بلند نام شود
دین بی علم کی تمام شود.

اوحدی .


نام شیخ و سماع و خرقه نبود
دین هفتاد و چند فرقه نبود.

اوحدی .


مرغ را دانه دادن از دین است .

اوحدی .


- امثال :
عیسی بدین خود، موسی بدین خود .
- اهل دین ؛ پیرو دین . صاحب دین . دیندار :
اهل دین را جز اهل دین نگزید
دیده را جز بدیده نتوان دید.

سنایی .


هرکودر نقص دید در خود
کامل تر اهل دین شمارش .

خاقانی .


- بی دین ؛ که پیرو دینی نباشد. لامذهب : ترا باچنین علم و ادب که هست با بیدینی حجت نماند. (گلستان ).
- پاکیزه دین ؛ پاکدین . با تقوی و پاکدامن :
یکی طعنه میزد که درویش بین
زهی پارسایان پاکیزه دین .

سعدی .


خردمند و پاکیزه دین بود مرد.

سعدی .


رجوع به همین ترکیب در حرف «پ » شود.
- خاتم دین ؛ کنایه ازنشانه و علامت دین همچون انگشتری یا مهر که روی آن چیزی حک کنند :
بر سکه ٔ ملک و خاتم دین
جز نام تو جاودان مبینام .

خاقانی .


- در دین کسی شدن ؛ دین او را پذیرفتن :
چو بشنید در دین او شد قباد
به گیتی ز گفتار او بود شاد.

فردوسی .


- دین اﷲ ؛ دین خدا :
دین اﷲ را تباه کند
زلفک خول و آن رخان چو ماه .

؟ (از حاشیه ٔلغت فرس اسدی نخجوانی ).


- دین به دنیا فروختن ؛ از دست دادن حقایق دینی در برابرمنافع دنیوی : دین به دنیافروشان خرند یوسف را فروشند تا چه خرند. (گلستان ).
- دین بهی ؛ دین زردشتی :
به بند و به زردشت و دین بهی
بنوش آذرو آذر فرهی .

فردوسی .


رجوع به بهدین وبهدینی و مزدیسنا شود.
- دین حنیفی ؛ مراد از دین حضرت ابراهیم (ع ) است . (غیاث ) (آنندراج ).
- دین فروختن ؛ از دست دادن اصول و حقایق دینی در برابر سودهای مادی دنیوی :
بفروخته ای دین خود از بی خبری
یوسف که بده درم فروشی چه خری .

سعدی .


- دین عجایز ؛ دین پیرزنان . دین عجوزگان . مأخوذ از حدیث نبوی علیکم بدین العجائز. (برشما باد دین عجوزگان ) :
هم در اول عجز خود را او بدید
مرده شد دین عجایز برگزید.

مولوی .


- دین و دنیا ؛ کنایه از معنویت این جهان و آن جهان : دین و دنیا وی را بدست آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
دین و دنیا دو ضد یکدگرند
هر کجا دین بود درم نخرند.

سنائی .


- دین و دنیا باز ؛ کنایه از عاشق پاکباز و تارک ماسوی اﷲ است . (بهار عجم ) (آنندراج ).
- راه دین ؛ شرع ، شریعت ، شیوعة. منهاج . (السامی فی الاسامی ).
- علم دین ؛ دانش مربوط به دین همچون فقه و تفسیر و جز اینها :
علم دین پیشت آورد و آنگه
کفر باشد سخن بفرجامش .

خاقانی .


علم دین کیمیاست خاقانی
کیمیایی سزای گنج امید.

خاقانی .


در پی علم دین بباید رفت
اگرت تا به چین بباید رفت .

اوحدی .


- کفر و دین ؛ بیدینی و دین :
تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین
بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن .

خاقانی .


- ناپاک دین ؛ آنکه از لحاظ دین آلوده و نادرست و ناپاک باشد :
بفرمود کشتن بشمشیر کین
که ناپاک بودند و ناپاک دین .

سعدی .


- یوم الدین ؛ روز قیامت ، روز رستاخیز :
بره ٔ شیرمست و مرغ سمین
چشم داری روی به یوم الدین .

سنائی (حدیقه ).


|| بر ملت هر پیغمبری اطلاق شود و دین را بخدای نسبت دهند زیرا از مصدر جلال خدایی صادر گردیده و به پیغمبر نسبت دهند بواسطه ٔ آنکه ظهور آن از پیغمبر باشد و به امت نسبت دهند زیرا امت پابند و فرمانبردار دین می باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). امة. (ترجمان القرآن ). || در اصطلاح ، وصفی است الهی که صاحبان خرد را با اختیار خود بسوی رستگاری در این دنیا و حسن عاقبت در آخرت میکشاند و بدین معنی شامل عقاید و اعمال نیز میگردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || توحید. (منتهی الارب ) (تاج العروس ). || عبادت . (منتهی الارب ). عبادت خدا. (از تاج العروس ). || تمامه ٔ چیزی که بدان پرستش خدا کرده شود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). || پرهیزکاری . (منتهی الارب ). ورع . (لسان العرب ) (از تاج العروس ) . || پاداش . (منتهی الارب ). جز او مکافات . «کماتدین تدان ». (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). جزا دادن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || اسلام . (لسان العرب ) (منتهی الارب ). قوله تعالی : افغیر دین اﷲ یبغون . و من یبتغ غیرالاسلام دینا فلن یقبل منه . (قرآن 3 / 85). ان الدین عنداﷲ الاسلام . (قرآن 3 / 19) (از تاج العروس ). || حساب . (منتهی الارب ). مالک یوم الدین ؛ ای یوم الحساب . (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || معصیت . (منتهی الارب ) (لسان العرب ) (اقرب الموارد). || قهر. غلبه . (منتهی الارب ).قهر. (لسان العرب ). قهر و استعلاء. (تاج العروس ). قهر و غلبه و استعلاء. (اقرب الموارد). || رفعت و سلطان و حکم و ملک . (منتهی الارب ). سلطان و ملک و حکم . (اقرب الموارد) حکم و ملک . (تاج العروس ). سلطان . (لسان العرب ). || سیرت . (منتهی الارب ). سیرة. (تاج العروس ) (اقرب الموارد). || اکراه . (منتهی الارب ) (تاج العروس ) (از اقرب الموارد). || عادت و کار. (منتهی الارب ). عادت و شأن : مازال ذلک دینی و دینی ؛ ای عادتی . (از لسان العرب ). || تدبیر. (منتهی الارب ) (تاج العروس ) (اقرب الموارد). || بیماری . (منتهی الارب ). یقال قد دان اذا اصابه الدین ؛ ای الداء. (تاج العروس ).داء. (اقرب الموارد). || نرم از هرچیزی . || خواری . (منتهی الارب ). ذلت . (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ). ذل و انقیاد. (از تاج العروس ). || باران پیوسته یا باران نرم . (تاج العروس ) (منتهی الارب ). باران پیوسته . (از اقرب الموارد). گویا این لغت از اضافات یا تصحیفات باشد. (از لسان العرب ). بارانی که در جای خاص پیوسته بارد و عادتش بهمانجا باریدن گردد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). اما این معنا از اضافات یا تصحیفات است . (از لسان العرب ). || حال . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). یقال لولقیتنی علی دین غیر هذه ؛ ای حال غیر هذه . (لسان العرب ). || قضاء. (منتهی الارب ) (تاج العروس ). قوله تعالی ما کان یأخذ اخاه فی دین الملک ؛ ای فی قضاء. (از لسان العرب ). || قصاص . (تاج العروس ). || سیاست و رای . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || (ص ) قوم دین یا دَیْن ؛ ای خاضعین دائنون . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (لسان العرب ).
ترجمه مقاله