دیو سفید
لغتنامه دهخدا
دیو سفید. [ وِ س َ / س ِ ] (اِخ ) دیو سپید. دیوی که رستم او را در مازندران کشته بود. (از غیاث ) :
به ایرانیان گفت بیدار بید
که من کردم آهنگ دیو سفید.
یا غبارلاشه ٔ دیو سفید
بر سوار سیستان خواهم فشاند.
بزر برکنی چشم دیو سفید.
رجوع به دیو سپید شود. || (اِ مرکب ) درختچه ای خرد که در جنگلهای طالش و نور و رامسر از (100) گزی الی (800) گزی روید . لاغیه . (یادداشت دهخدا).
به ایرانیان گفت بیدار بید
که من کردم آهنگ دیو سفید.
فردوسی .
یا غبارلاشه ٔ دیو سفید
بر سوار سیستان خواهم فشاند.
خاقانی .
بزر برکنی چشم دیو سفید.
سعدی .
رجوع به دیو سپید شود. || (اِ مرکب ) درختچه ای خرد که در جنگلهای طالش و نور و رامسر از (100) گزی الی (800) گزی روید . لاغیه . (یادداشت دهخدا).