ترجمه مقاله

دیگر

لغت‌نامه دهخدا

دیگر. [ گ َ ] (ص ، اِ) صفت مبهم شخص یا شیئی که قبلاً بیان کرده اند. مخفف آن دگر است که بیان میکند شخص یا چیزی را علاوه بر شخص و چیزی که پیش بیان کرده اند. این کلمه هنگامی که صفت باشد گاه مانند دیگر صفتها موصوف آن حذف و «دیگر» جانشین آن میشود و علامت جمع موصوف بدان می پیوندد:اشخاص دیگر. دیگران . امور دیگر. دیگرها. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
آتش هجرانت را هیزم منم
وآتش دیگرت را هیزم پده .

رودکی (از صحاح الفرس ).


به یک ماه بالا گرفت آن نهال
فزون زانکه دیگر درختان بسال .

عنصری .


چه دانی از بلاغتها چه خوانی از سخاوتها
که یزدانش نداده ست آن و صد چندان و دیگرها.

منوچهری .


شربتی از این [ آب انگورمخمر ] بخونی دادند، چون بخورد اندکی روی ترش کرد گفتند دیگر خواهی گفت ، بلی . (نوروزنامه ).
ذونواس بیامد و بسیاری خواسته بیاورد و گفت دیگر بشهرهاست سپاه فرست تا بیاورند. (مجمل التواریخ و القصص ). چنین خواندم در سیرالملوک و کتاب الانساب و دیگرها. (مجمل التواریخ و القصص ). بعد از آن سنگ همی بالید و بزرگ همی شد تا همه روی زمین پر گشت و دیگرها ناچیز گشت . (مجمل التواریخ و القصص ). قباد او را بفرستاد بدفع آفات شهرها را طلسم ساختن مار را طلسم کرد... آن شیر سنگین که پیداست و دیگرها که در زمین است .(مجمل التواریخ و القصص ).
تو نزادی و دیگران زادند
تو خدایی و دیگران بادند.

نظامی .


دیگران را عید اگر فرداست مارا این دم است
روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست .

سعدی .


دیگران در شکم مادر و پشت پدرند.

سعدی .


گر دیگران بعیش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مایه ٔ سرور.

حافظ.


- دیگر انگشت ؛ انگشت دیگر، انگشتی که میان انگشت کوچک و انگشت میانگین است . سبابة. مسبحة. (یادداشت مؤلف ) : [ و شاخ دوم باسلیق اندر دست ] بر پشت دست میان انگشت میانی و انگشت دیگر که پهلوی انگشت کوچک است پدید آید و سیم [ شاخ سیم ] میان انگشت کوچک و انگشت دیگر پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- دیگر روز ؛ فردا. روز دیگر. روز بعد. روز بعد از امروز. غد. فرداروز. (ناظم الاطباء) :
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تختها بنهادو برگسترد بوب .

رودکی .


و ابولهب بیمار بود چون این خبر [ خبرشکست بدر ] بشنید سیاه گشت و بیاماسید و دیگر روز بمرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پس احمدبن قدام را بسیستان آوردند دیگر روز. (تاریخ سیستان ).دیگر روز چاشتگاه را حصار بستد. (تاریخ سیستان ). دیگر خدمتکاران او را [احمد ارسلان ] گفتند ... که فرمان نیست از شما کسی نزدیک وی رود... دیگر روز پراکنده شدند. (تاریخ بیهقی ). امیر دیگر روز برنشست و بصحرا آمد. (تاریخ بیهقی ). دیگر روز بدرگاه آمد و کار ضبط کرد و مردی شهم و کافی بود. (تاریخ بیهقی ). با علی تکین در شب صلحی بکرد و علی تکین آن صلح را خواهان بود و دیگر روز آن لشکر و خزاین ... سلامت بخوارزم بار کرد. (تاریخ بیهقی ). و در خوارزم همچنین بود چون معمای مسعدی برسید دیگر روز با من خالی داشت این خلوت دیری بکشید. (تاریخ بیهقی ). ابلیس گفت بامداد جامه های نیکو بپوشید و بصحرا بیرون آیید تا خدا ببیند، دیگرروز ابلیس بصحرا بیرون رفت . (قصص الانبیاء ص 131). چون دیگر روز شد ایشان را از زندان بیرون آوردند. (قصص الانبیاء ص 76). رگ باسلیق باید زدن و خون بتفاریق بیرون کردن . چنانکه دیگر روز [ یعنی فردا ] و سه دیگر روز [ یعنی پس فردا ] رگ میگشایند و خون بیرون میکنند تا قوت بر جای ماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). ... بشراب و روغن زیت تر کنند و برنهند و بربندند تا دیگر روز و اگر دیگر روز آفتی ظاهر نشود استخوان را علاج کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). کسی را دیدم که از بهر درداندامها دارو خورده بود و مقصود تمام حاصل شده بود دیگر روز یک مجلس سرخی اجابت کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سرش گردان شد و بخفت و تا دیگر روز بهوش نیامد. (نوروزنامه ). دیگر روز ببغداد آمد و غارت و خرابی کردند. (مجمل التواریخ و القصص ). پس دیگر روز همچنین کرد. (تاریخ طبرستان ).
- || دیروز. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). روز قبل از روزی که در آنند. دی : او را [ یکی از اصحاب کهف را پس از بیداری ] سوی ملک بردند و حال پرسیدند گفت دیگر روز از شهر بگریختیم از دقیانوس و بغاری اندر نهان شدیم امروز آمدم تا یاران را طعام برم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دیگرسال ؛ سال آینده . عام قابل . سال دیگر. سال بعد. عال مقبل . (یادداشت مؤلف ) : دیگر سال امیر به بلخ رفت که اینجا مهمان بود. (تاریخ بیهقی ).
- سال دیگر ؛ سال قابل . سال که آید:
سال دیگر گر بمانی قطب دین حیدر شوی .
- || زمان مستقبل و آینده . (ناظم الاطباء). آینده . (یادداشت مؤلف ).
- دیگرسان ؛ بسان دیگر. بشکل دیگر. با قیافه و حالت دیگر :
که دگرگون شدند و دیگرسان
به نهاد و به خوی و گونه و رنگ .

فرخی .


- دیگر سرای ؛ سرای دیگر. کنایه از عالم آخرت :
مگر آنکه گفتند خاکست جای
ندانم چگونه ست دیگر سرای .

فردوسی .


اگر چشم داری به دیگر سرای
بنزدنبی و وصی گیر جای .

فردوسی .


- دیگر شب ؛ شب دیگر. شب بعد. (یادداشت مؤلف ) : و خوارزمشاه را تیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت . (تاریخ بیهقی ).
- دیگر کس ؛ دگر کس . کس دیگر. دیگری . غیر. جز من . جزما. غیر از من . غیر از ما :
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن بدیگر کسی .

فردوسی .


زیان کسان سود دیگر کس است .

اسدی .


- کس دیگر ؛دیگری : و جز این سه ، کس دیگر نیارستی نشستن . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
- نماز دیگر ؛ نماز عصر : میان دو نماز پیشین و دیگر به خانها بازشدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). رجوع به نماز دیگر شود.
- || نماز و خضوع دیگر. نمازی بجز نماز مذهبی . در حکم نماز فرموده ٔ خدای :
خدمت تو بر مسلمانان نماز دیگر است
وز پس آن نهی باشد خلق را کردن نماز.

منوچهری .


- یک بدیگر ؛ بهم :
همه از رای خود موجود گشتند
ببستند آخشیجان یک بدیگر.

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 150).


- یک ز دیگر ؛از یکدیگر جدا :
بهار جوانی زمستان پیری
نبرند چون روز و شب یک ز دیگر.

ناصرخسرو.


|| علیحده . جدا. جداگانه . مستقل . جز آن . دیگری . غیر از آن . آخر. اخری . (یادداشت مؤلف ). جز از. غیر از قبلی . غیر از اول :
ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب .

رودکی .


من او را گزین کردم از دختران
نگه داشتم چشم از دیگران
مرا گفت خاقان که دیگر گزین
که هرپنج خوبند و با آفرین .

فردوسی .


همای آمد و تاج بر سر نهاد
یکی رای و آئین دیگر نهاد.

فردوسی .


سبک رخنه ٔ دیگر اندر زدند
سپه را یکایک بهم بر زدند.

فردوسی .


ناحیتی از ناحیتی دیگر به سه چیز جدا شود. (حدود العالم ).و از وی آب طلع و آب قیصوم خیزد که بهمه جای ببرند و جایی دیگر نباشد. (حدود العالم ). فوری ، نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند ... و زفان [ زبان ] ایشان دیگر خرخیزیان ندانند. (حدود العالم ).
گروه دیگر گفتند نه که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه آور.

فرخی .


کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروان دیگرم بخشید بختی جمله رنگ .

فرخی .


گفت من در مدت نزدیک دو پاره قلعه ... بستدم چرا آنجا نتوانم شد. علی شرزیل گفت خداوند قلعه ها مرده بودند تو کودکان را یافتی بحرمت باز گرد کار اصفهبد و شهریاره کوه دیگر است . (تاریخ سیستان ).
واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر که هم پادشاهان را بکار آید وهم دیگران را. (تاریخ بیهقی ). باید تا پوست دیگر پوشید و هر کسی شغل خویش کند. (تاریخ بیهقی ). چون سالها سپری شد بیست دست قبای دیگر راست کرده بجامه خانه داد. (تاریخ بیهقی ). تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزم شاه سخت واهی و سست . (تاریخ بیهقی ). چون از این فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم . (تاریخ بیهقی ). چون از خطب فارغ شدم واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر. (تاریخ بیهقی ). هرکس که خویشتن نتواند شناخت دیگر چیزها را چگونه تواند دانست . (تاریخ بیهقی ). و شعیب آن عصا را دست بمالید و گفت این را ببر و دیگری بیاور. (قصص الانبیاء ص 93). گفتند ما چندان لشکرها که آن را شکسته ایم که آن را مپرس اگر دیگر بیاید او را هزیمت کنیم . (قصص الانبیاء ص 178). همچنانکه طبع هر فصلی از فصلهای سال دیگر است تدبیر نگاه داشتن تندرستی اندر هر فصلی دیگر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). ماده چیزی است فراز هم آورده از چهار مایه ٔ با یکدیگر ناسازنده و ناگنجنده یعنی هرگاه که هرچهار مایه از دیگرجدا باشد، فعل و طبع و جایگاه هر یک دیگر باشد. و از یکدیگر گریزان باشند و یکدیگر را تباه کننده بوند.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). چون اسفندیار کشته شد وشتاسف پادشاهی بفرزند او داد بهمن و از صلب خویش دیگر پسر داشت اما از سوز دل بکشتن اسفندیار پادشاهی ببهمن داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 15). از آنچ هیچ لشکر آنجا مقام نتواند کردن الا سه ماه ربیع دیگر بزمستان از بارندگی و بی علفی نتواند بودن و بتابستان از گرما. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 141). و این خطها که از کرانه ٔ هر بخشی تا دیگر کرانه خیزد براستی آن را اوتار خوانند یعنی زه ها. (نوروزنامه ). این اسم خاص آل سامان را بود و هیچکس را دیگر از ملوک جهان ننوشتندی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). آن کمان ابرو که تیر غمزه اش
هر زمانی صید دیگر میزند.

سعدی .


|| (ق ) بعلاوه . علاوه برین . زیاده . نیز. هم . (یادداشت مؤلف ). علی و جعفر و حسن ، دیگر حسین . (یادداشت مؤلف ) :
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و حجره گرد و لتره ملازه .

منجیک .


سپهدار با موبدان و ردان
چنین گفت دیگر که ای بخردان .

فردوسی .


خاندان این دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است که کسی را از دیگر ملوک نبوده چنانکه در این تاریخ بیامد و دیگر نیز بیاید. (تاریخ بیهقی ). || دیگر وقت . (آنندراج ). از این پس . پس از آن . زین سپس . بعد از این . بار دیگر. کرت دیگر. (یادداشت مؤلف ). من بعد و گاهی بمعنی من قبل نیز آید. (آنندراج ) : یا زلیخا خطا کردی مرا توبه کن واستغفار کن و دیگر بر سر گناه مشو. (قصص الانبیاء ص 74). و خط بخون باز دهید که دیگر آدمیان را نخورند. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ).
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت .

مولوی .


ما خود زده ایم جام بر سنگ
دیگر مزنید سنگ بر جام .

سعدی .


دیگر از آن جانبم نماز نباشد
گر تو اشارت کنی که قبله چنین است .

سعدی .


من ترک عشق شاهد و ساغر نمی کنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمی کنم .

حافظ.


|| پس از این مقدمات . (از یادداشت مؤلف ): دیگر حالا یقین کردم شما همان حسن خان معروف هستید. || (ص ، اِ) بقیه . مابقی . (از یادداشت مؤلف ) :
ابا دیگران مر مرا کار نیست
جز این مر مرا راه گفتار نیست .

فردوسی .


نبیره و پسر بود هفتاد و هشت
کنون ماند از آن هشت و دیگر گذشت .

فردوسی .


فرمان داد که همه کالای که محمدبن علی از آن مردمان برگرفته است بخداوندان باز دهند هرچه خداوندان بدانستند برگرفتند دیگر بگذاشتند. (تاریخ سیستان ). باحفص را با خویشتن ببرد و دیگر عیاران را. (تاریخ سیستان ). مردی ده هزار از آن او اسیر گرفت دیگر بکوهها برشدند. (تاریخ سیستان ). و بسیار مردم بکشت و دیگر گریزان گشتند. (تاریخ سیستان ). گفت بجان و سر سلطان که پهلوی من روی و دیگر حاجبان را بگوی تا پیش روند. (تاریخ بیهقی ). احمد ارسلان را... بند کردند... تا... بوعلی وی را بمولتان فرستد چنانکه آنجا شهربند باشد و دیگر خدمتکاران او را گفتند... که هرکسی پی شغل خویش روند. (تاریخ بیهقی ). آن وزیری که چون دگر وزرا
وزر ورزی نکرد در یکباب .

سوزنی .


یکی را چون ببینی کشته ٔ دوست
بدیگر دوستانش ده بشارت .

سعدی .


سخن بیرون مگو از عشق سعدی
سخن عشقست و دیگر قال و قیل است .

سعدی .


|| همانند. مانند. مثل . شبیه . نظیر. (یادداشت مؤلف ). بدل . عوض : پس رسول فرستاد سوی وی که مرا دختری است که امروز تا شرق و غرب او را دیگر نیست . (تاریخ سیستان ). || ثانی اثنین . در حکم و بمثابه ٔ :
گمانم که تو رستم دیگری
بمردی و گردی و فرمانبری .

فردوسی .


ای عدل و داد و مردی را در جهان
نوشیروان دیگر و اسفندیار.

فرخی .


شاعر و مهتر دل است و زیرک و والا
رودکی دیگر است و نصربن احمد.

منوچهری .


|| دوم . ثانی . پس از اول :
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنین است رسم سرای سپنج .

فردوسی .


یک نیمه جهان را بجوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمه ٔ دیگر بگشایی .

منوچهری .


نخستین قدح [ شراب ] بدشخواری خوردم که تلخ مزه بود، چون در معده ام قرار گرفت طبعم آرزوی دیگر کرد، چون دوم قدح بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که ... (نوروزنامه ). و از خاصیتهاء زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند و دیگر آنکه مرد را دلاور کند. (نوروزنامه ).
- دیگرباره ؛ دفعه ٔ دوم : و به بغداد جو را بجوشانند و آب او بپالایند و با روغن کنجد دیگرباره بجوشانند تا آب برود و روغن بماند. (نوروزنامه ). رجوع به باره شود. || (ق ) کرت دوم . بار دوم . از نو. (یادداشت مؤلف ). نیز. هم :
دریاب تو این یکدم فرصت که نه ای
آن تره که بدروند و دیگر روید.

خیام .


- دیگربار ؛ دگرباره . دوباره . مجدداً. هم . باز. هنگام دیگر. دفعه ٔ دیگر. (ناظم الاطباء) : مرد دیگر بار پیش لقمان آمد و هزار دینار دیگر بستد وهمان نیت در دل داشت . (قصص الانبیاء ص 176). اگر دیگر بار در طلب ایستم عمر وفا نمی کند. (کلیله و دمنه ).
بسی نماند که روی از حبیب برپیچم
وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار.

سعدی .


- || هنوز. تا آن زمان . قبلاً. (یادداشت مؤلف ). پیش از این . قبل ذلک . (یادداشت مؤلف ) : جوان دیگر بار کشتی ندیده بود. (گلستان ).
- دیگرباره ؛ دیگربار،دوباره . مجدداً. پیش از این . قبل ذلک . قبلاً : طالوت دیگر باره لشکر بفرستاد تا عابدان را هلاک کردند. (قصص الانبیاء ص 149).
داند کزوی بمن همی چه رسد
دیگر باره ز عشق بی خبرا.

شهیدبن الحسین بلخی (از رادویانی ).


|| گاهی افاده ٔ معنی مطلق تعدد کند و گاهی افاده ٔ معنی معدود هم کند. چنانکه سه دیگر بمعنی ثالث . (آنندراج ). در اینصورت به تنهایی به کار نرود. (چون ، گر. مند. ور که مثلاً بصورت آهنگر، دانشمند. هنرور مستعمل است ). گاه بصورت پسوند در آخر اعداد دو و سه می آید وبجای عدد ترتیبی بکار میرود. دو دیگر (دوم ) سه دیگر(سوم ) چون عقب عددی درآید بجای دو زبر عربی باشد دراعداد دو دیگر، ثانیاً و سه دیگر، ثالثاً و غیره . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دُدیگر ؛ به جای دو دیگر در رسم خط متقدمان بسیار آمده و در رسم خط پهلوی هم مرسوم بوده و درست است و گاه «ودیگر» در برخی از متنها تصحیف دُدیگر است ؛. (از حاشیه ٔ بلعمی ص 409 چ وزارت فرهنگ ) : یکی عصا، دُدیگر دست و سدیگر قحط. (بلعمی چ وزارت فرهنگ ص 409).
- دودیگر ؛ دوم . عدد ترتیبی نظیر سه دیگر «سدیگر».(التفهیم ) :
گهی بلبل زند بر زیر و گه صلصل زند بر بم
گهی قمری کند از برگهی ساری کند املی
یکی مقصوره ٔ عتاب ، دودیگر چامه ٔ دعبل
سه دیگر مخلص اخطل ، چهارم مقطع اعشی .

منوچهری .


- سدیگر ؛ رسم خط پهلوی است به جای سه دیگر به معنی سوم ، سومین : یکی عصا، دُدیگردست ، سدیگر قحط و چهارم طوفان . (بلعمی چ وزارت فرهنگ ص 409 و حاشیه ٔ آن ). اول غذا منهضم نگردد، دیگر زن حامله تا حمل ننهد، سدیگر شجاع تا از مصاف بیرون نیاید. (سندبادنامه ص 62).
- سه دیگر ؛ سدیگر، سوم :
دگر سوی گستهم نوذر بپای
سه دیگر چو گودرز فرخنده رای .

فردوسی .


سه دیگر سیاوش که چون او سوار
نبیند کسی از جهان یادگار.

فردوسی .


نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیاید سه دیگر.

ناصرخسرو.


در این تن سه قوه است یکی خرد... دیگر خشم ... سه دیگر آرزو. (تاریخ بیهقی ). یکی مقلی به ابن مقله بازخوانند دیگر مهلهلی که به ابن مهلهل بازخوانند سه دیگر مقفعی که به ابن مقفع بازخوانند. (نوروزنامه ). رجوع به سدیگر شود. || عاقبت . سرانجام . آخرسر :
دیگر زشاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل بدور.

حافظ.


|| (در تداول عامه ) گاه در آخر جمله آید بمعنی سرانجام و عاقبت : بتو گفتم دیگر. (یادداشت مؤلف ). || بیش : دیگر صبرم نماند، بیش صبرم نماند. (یادداشت مرحوم دهخدا). دیگر کسی چه خاک بر سر کند، یعنی بیش از این چه دست و پا زند. (آنندراج ). || هیچ چیز.(یادداشت مرحوم دهخدا). چیزی :
وگر بگذری نزد انگشت گر
از او جز سیاهی نیابی دگر.

فردوسی .


|| (ص ) استثنایی . (یادداشت مرحوم دهخدا). چیز استثنایی . چیز دیگر :
آفاق را گردیده ام ، مهر بتان ورزیده ام
بسیار خوبان دیده ام ، اما تو چیز دیگری .
؟

(یادداشت دهخدا).


|| نزدیک . (ناظم الاطباء). || (ق ) هرگز. ابداً. هنوز. (یادداشت مرحوم دهخدا). هیچ بار. هیچ زمان . (ناظم الاطباء). هیچگاه . هرگز :
کج شد شه ترک افراسیاب
که دیگر چنو کس نبیند بخواب .

فردوسی .


به ایران پس از رستم نامدار
نبودی چوگودرز دیگر سوار.

فردوسی .


دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست .

سعدی .


اگر فلان کار کنید دیگر روی رستگاری نخواهید دید. (یادداشت دهخدا). || و اما: دیگر اینکه گفتی ...، و اما اینکه گفتی . (یادداشت دهخدا).
ترجمه مقاله