ترجمه مقاله

ذات النطاقین

لغت‌نامه دهخدا

ذات النطاقین . [ تُن ْ ن ِ ق َ ] (اِخ ) لقب اسماء بنت ابی بکر زوجه ٔ زبیربن عوام و مادر عبداﷲبن زبیر و عروةبن الزبیر. تاریخ بیهقی پس از شرح قتل حسنک وزیر که در آن داد سخن داده است گوید: چون عبداﷲ زبیر رضی اﷲ عنهما بخلافت بنشست به مکه ، و حجاز و عراق او را صافی شد و مُصعب برادرش بخلیفتی وی بصره و کوفه و سواد بگرفت ، عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد که مردم و آلت و عدت او داشت ، و میان ایشان جنگی بزرگ افتاد و مصعب کشته شد، عبدالملک سوی شام بازگشت و حجاج یوسف را با لشکری انبوه و ساخته به مکه فرستاد، چنانکه آن اقاصیص بشرح در تواریخ مذکور است ، حجاج با لشکر بیامد و با عبداﷲ جنگ پیوست ، و مکه حصار شد، و عبداﷲ مسجد مکه را حصار گرفت ، و جنگ سخت شد، و منجنیق سوی خانه روان شد،و سنگ می انداختند تا یک رکن را فرودآوردند، عبداﷲ چون کارش سخت تنگ شد از جنگ به ایستاد، و حجاج پیغام فرستاد سوی او که از تو تا گرفتار شدن یک دو روز مانده است ، و دانم که بر امانی که من دهم بیرون نیایی ، بر حکم عبدالملک بیرون آی تا ترا به شام فرستم بی بندعزیزاً و مکرماً آنگاه او داند که چه باید کرد، تا در حرم بیش ویرانی نیفتد و خونها ریخته نشود. عبداﷲ گفت تا در این بیندیشم . آن شب با قوم خویش که مانده بودند رای زد، بیشتر اشارت آن کردند که بیرون باید رفت تا فتنه بنشیند و المی بتو نرسد. وی نزدیک مادر آمد، اسماء - و دختر بوبکر صدیق بود رضی اﷲ عنه - و همه حالها با وی بگفت ، اسماء زمانی اندیشید پس گفت : ای فرزند این خروج که تو بر بنی امیه کردی دین را بود یا دنیا را؟ گفت به خدای که از بهر دین را بود، و دلیل آنکه نگرفتم یک درم از دنیا، و این ترا معلوم است .گفت پس صبر کن بر مرگ و کشتن و مثله کردن چنانکه برادرت مصعب کرد، که پدرت زبیر عوام بوده است و جدت ازسوی من بوبکر صدیق رضی اﷲ عنه و نگاه کن که حسین علی رضی اﷲ عنهما چه کرد، او کریم بود و بر حکم پسر زیاد عبیداﷲ تن درنداد. گفت ای مادر من هم برینم که تو می گوئی ، اما رأی و دل تو خواستم که بدانم در این کار، اکنون بدانستم و مرگ با شهادت پیش من خوش گشت ، اما می اندیشم که چون کشته شوم مُثله کنند. مادرش گفت چون گوسپند را بکشند از مثله کردن و پوست بازکردن دردش نیاید. عبداﷲ همه شب نماز کرد و قرآن خواند، وقت سحر غسل کرد و نماز بامداد بجماعت بگزارد و سوره ٔ نون و القلم و سوره ٔ هل اتی علی الانسان در دو رکعت بخواند و زره بپوشید و سلاح ببست - و در عرب هیچ کس جنگ پیاده چون او نکرده است - و در وقت مادر را در کنار گرفت و بدرود کرد، و مادرش زره بر وی راست می کرد و بغلگاه می دوخت و می گفت «دندان افشار با این فاسقان » چنانکه گفتی او را بپالوده خوردن می فرستد، و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند و عبداﷲ بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته و وی را فروگذاشته مگر قومی که از اهل و خویش اوبودند که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند، آواز داد که رویها بمن نمائید،همگان رویها بوی نمودند عبداﷲ این بیت بگفت ، شعر:
اِنی اذا اعرف یومی اصبر
اذ بعضهم یعرف ثم ینکر.
چون بجنگ جای رسیدند بایستادند. روز سه شنبه بود هفدهم جمادی الاولی سنه ٔ ثلث و سبعین من الهجرة - و حجاج یوسف از آن روی درآمد با لشکر بسیار، و ایشان را مرتب کرد اهل حمص را برابر در کعبه بداشت و مردم دمشق را برابر در بنوشیبه و مردم اُردن را برابر در صفا و مروه و مردم فلسطین را برابر در بنوجمح و مردم قِنسرین را برابر در بنوسهم ، و حجاج و طارق بن عمر و با معظم لشکر بر مروه بایستاد و علم بزرگ آنجا بداشتند. عبداﷲ زبیرچون دید لشکری بی اندازه از هر جانبی روی بدو نهادند، روی بقوم خویش کرد و گفت یا آل الزبیر لوطبتم لی نفسا عن انفسکم کنا اهل بیت من العرب اصطلمنا (1) عن آخرنا و ما صحبنا عاراً (1) اما بعد یا آل الزبیر فلایرعُکم وقعُ السیوف فانی لم احضر موطنا قط الا (2) ارتثثت فیه بین القتلی (2) و ما اجد (3) من دواء جراحها (3) اشدُ مما اجد من الم وقعها صونوا سیوفکم کما تصونون وجوهکم ، لااعلم امرءَ منکم کسر سیفه و استبقی نفسه ، فان الرجل اذا ذهب سلاحه فهو کالمراءة اعزل . غضوا ابصارکم و لیشغل کل امری قرنه و لایلهینکم السؤال عنی ولایقولن احد این عبداﷲبن الزبیر الا من کان سائلا عنی فانی فی الرعیل الاول ، ثم قال ، شعر:
ابی لابن سلمی انه غیر خالد
مُلاقی المنایا ای صرف تیمما
فلست بمبتاع الحیوة بسبة
و لامرتق من خشیةالموت سلما.
پس گفت بسم اﷲ، هان ای آزادمردان حمله برید، و درآمد چون شیری دمان بر هر جانب ، و هیچ جانبی نبود که وی بیرون آمد با کم از ده تن که نه از پیش وی دررمیدند چنانکه روبهان از پیش شیران گریزند و جان را میزدند، و جنگ سخت شد، و دشمنان بسیار بودند عبداﷲ نیرو کرد تا جمله ٔ مردم برابر درها را پیش حجاج افکند، و نزدیک بودکه هزیمت شدندی حجاج فرمود تا علم پیشتر بردند، و مردم آسوده و مبارزان نامدار از قلب بیرون شدند و با یکدیگر درآویختند در این درآویختن عبداﷲ زبیر را سنگی سخت بر روی آمد و خون بر روی وی فرودوید. آواز دادو گفت :
فلسنا علی الاعقاب تدمی کلومُنا
ولکن علی اقدامنا تقطرُالدَما
وسنگی دیگر آمد قویتر بر سینه اش که دستهایش از آن بلرزید، یکی از موالی عبداﷲ چون دید بانگ کرد که «امیرالمؤمنین را بکشتند» و دشمنان وی را نمی شناختند که روی پوشیده داشت ، چون از مولی بشنیدند و بجای آوردندکه او عبداﷲ است بسیار مردم بدو شتافت و بکشتندش ، رضی اﷲ عنه ، و سرش برداشتند و پیش حجاج بردند، او سجده کرد، و بانگ برآمد که عبداﷲ زبیر را بکشتند، زبیریان صبر کردند تا همه کشته شدند، و فتنه بیارامید و حجاج در مکه آمد و بفرمود تا آن رکن را که بسنگ منجنیق ویران کرده بودند نیکو کنند و عمارتهای دیگر کنند، و سر عبداﷲ زبیر رضی اﷲ عنهما را بنزدیک عبدالملک مروان فرستاد و فرمود تا جثه ٔ او را بر دار کردند. خبر کشتن بمادرش آوردند هیچ جزع نکرد و گفت انا ﷲ و انا الیه راجعون اگر پسرم نه چنین کردی نه پسر زبیر و نبسه ٔ بوبکر صدیق رضی اﷲ عنهما بودی . و مدتی برآمد، حجاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند، گفت «سبحان اﷲ العظیم ! اگر عایشه ام المؤمنین و این خواهر دو مرد بودندی هرگز این خلافت به بنی امیه نرسیدی ، این است جگر و صبر، حیلت باید کرد تا مگر وی را بر پسرش بتوانید گذرانید تا خود چه گوید»، پس گروهی زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسماء را بر آن جانب بردند، چون دار بدید بجای آورد که پسرش [ است ]، روی بزنی کرد از شریف ترین زنان و گفت «گاه آن نیامد که این سوار را از این اسب فرودآورند؟» و بر این نیفزود و برفت و این خبر بحجاج بردند بشگفت بماند و فرمود تا عبداﷲ را فروگرفتند و دفن کردند. و این قصه هرچند دراز است در او فایده هاست ، و دیگر دو حال را بیاوردم که تا مقرر گردد که حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی ، اگر به وی چیزی رسیدکه بدیشان رسیده بود پس شگفت داشته نیاید، و دیگر اگر مادرش جزع نکرد و چنان سخن بگفت طاعنی نگوید که این نتواند بود، که میان مردان و زنان تفاوت بسیار است و ربّک یخلق ما یشاء و یختار. (تاریخ بیهقی صص 189-193).
ابن حجر در الاصابة گوید: اسماء، مادر عبداﷲبن الزبیربن العوام التیمیة. دختر ابی بکر الصدیق . مادر او قتلة یا قتیلة بنت عبدالعزی قرشیه است از بنی عامربن لوی . او قدیماً به مکه اسلام آورد. و ابن اسحاق گوید پس از هفده تن . و زبیر العوام او را بزنی گرفت و آنگاه که بعبداﷲ آبستن بود هجرت کرد و بقباء بزائید و تا آنگاه که پسرش را به خلافت برداشتند بزیست و تا گاه قتل پسر خویش ببود و کمی پس از قتل فرزند درگذشت . و او لقب ذات النطاقین داشت .
ابوعمر گوید این لقب رسول خدا صلوات اﷲ علیه به وی داد چه او درآن وقت که پیامبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم عزیمت هجرت فرمود سفره ای تهیه کرد و چیزی بایست تا سفره در وی بندد وی خمار خویش بدو نیم کرد و به نیمی سفره را استوار کرد و نیمه دیگر را میان بند ساخت . و گوید ابن اسحاق و بعض دیگر این گفتند... و ابن سعد از ابواسامه و او از هشام عروة و او از پدر خویش و فاطمة بنت المنذر از اسماء ما را خبر دادند که گفت سفره ای برای رسول علیه السلام آنگاه که قصد هجرت به مدینه فرمود در خانه ٔ ابوبکر مهیا ساختم و چیزی برای بستن سفره و آویختن مشک نیافتم به ابی بکر گفتم چیزی جز میان بند خویش نمی یابم گفت بدو نیم کن و بیکی مشک آویز و با دیگری سفره را استوار ساز. و سند او صحیح است . و هم بدین سند از عروه و او از اسماء روایت کند که بدان هنگام که زبیر مرا بزنی کرد در روی زمین جز اسبی هیچ نداشت نه مالی و نه مملوکی و نه چیزی دیگر و من اسب او را علف میدادم و کارهای دیگر نیز بر عهده ٔ من بود و استخوان خرما نیز من از ارض زبیر می آوردم و برای شتر آبکش می کوفتم تا آنگاه که ابی بکر ما را خادمی فرستادو از آن پس خدمت اسب به او محول داشتیم . زبیربن بکار گوید: پیغامبر صلوات اﷲ علیه بدو فرمود ترا به بهشت بجای این میان بند دو میان بند دهم و از اینرو به او ذات النطاقین یعنی صاحب دو کمر گفتند. و او را از رسول اکرم صلوات اﷲ علیه احادیث چند است که در صحیحین و در سنن آمده است و از وی دو پسر او عبداﷲبن عروة و نبایر او عبادبن عبداﷲ و عبداﷲبن عروة و فاطمه ٔ بنت المنذربن الزبیر و عبادبن حمزةبن عبداﷲبن زبیر و غلام وی عبداﷲبن کیسان و ابن عباس و صفیه ٔ بنت شیبة و ابن ابی ملیکة و وهب ابن کیسان و غیر آنان روایت کنند و ابن السکن از طریق ابی الحیاة یحیی بن یعلی التیمی و اواز پدر خویش روایت کند که گفت : پس از قتل ابن الزبیربه مکه شدم و جسد ابن الزبیر هنوز بر دار بود و نزدحجاج رفتم و اسماء مادر زبیر پیرزالی بلندبالا و نابینا به مجلس حجاج درآمد و گفت آیا گاه آن نرسید که این سوار را پیاده سازند؟ حجاج گفت منافق را گوئی گفت سوگند با خدای که او منافق نبود بلکه روزها را بروزه و شب ها را بطاعت بسر میبرد. حجاج گفت بازگرد تو پیر و خرف شده ای گفت نه قسم بخدا من خرف نشده ام و از رسول خدا شنیدم که گفت از ثقیف کذابی و مردمخواره ای بیرون آیند اما کذاب را بدیدم و لکن آن مردمخواره تو باشی ... و هشام بن عروة از پدر خویش روایت کند که اسماء به صدسالگی رسید در حالی که نه یک دندان وی بیفتاد و نه در عقل وی خللی راه یافت . و ابونعیم اصفهانی گوید: اسماء بیست و هفت سال قبل از هجرت بزاد و تا اوائل سال بیست و چهار هجرت بزیست . و نیز گفته اند که وی بیست روز پس از قتل فرزند خویش درگذشت و ابن عبدالبر در استیعاب گوید وفات او به مکه بجمادی الاولی سال هفتاد و سه کمی پس از قتل پسرش عبداﷲ زبیر بود - انتهی . و ابن الأثیر در المرصع گوید: عبداﷲ زبیر را بنکوهش ابن ذات النطاقین خواندند و او چون بشنید گفت :
وعیرها الواشون انی احبها
و تلک شکاة ظاهر عنک عارها.
رجوع به حبیب السیر جزء 2 از ج 2 ص 250 س 3 به بعد، و فهرست عقدالفرید و الاعلام زرکلی ج 1 ص 101 و 312 و ج 3 ص 1104 و اسماء بنت ابی بکر در همین لغت نامه شود.
ترجمه مقاله