ذرات
لغتنامه دهخدا
ذرات . [ ذَرْرا ] (ع اِ) ج ِ ذرّة :
انعامش از شمار گذشته است و چون توان
ذرات آفتاب فلک را شمار کرد.
جمله ٔ ذرات عالم گوش گشت
تا تو فرمائی هر آن فرمان که هست .
هست آن ذرات جسمی ای مفید
پیش این خورشید جسمانی پدید
هست ذرات خواطر وافتکار
پیش خورشید حقایق آشکار.
ذرات صغار هوائی ، آنچه که از اجسام ریز در آفتاب ِ از روزن افتاده دیده شود. . || ذرات صغار صلبه ؛ ذره ها که بعقیده ٔ بعض طبیعیون جسم مرکب از آنهاست . ذرات ناریة؛ ذره های آتشی .
انعامش از شمار گذشته است و چون توان
ذرات آفتاب فلک را شمار کرد.
خاقانی .
جمله ٔ ذرات عالم گوش گشت
تا تو فرمائی هر آن فرمان که هست .
عطار.
هست آن ذرات جسمی ای مفید
پیش این خورشید جسمانی پدید
هست ذرات خواطر وافتکار
پیش خورشید حقایق آشکار.
مولوی .
ذرات صغار هوائی ، آنچه که از اجسام ریز در آفتاب ِ از روزن افتاده دیده شود. . || ذرات صغار صلبه ؛ ذره ها که بعقیده ٔ بعض طبیعیون جسم مرکب از آنهاست . ذرات ناریة؛ ذره های آتشی .