ترجمه مقاله

ذوالیمینین

لغت‌نامه دهخدا

ذوالیمینین . [ ذُل ْ ی َ ن َ ] (اِخ ) لقبی است که مأمون بطاهر داد، از آن روی که در جنگ با علی بن عیسی شمشیر به هر دو دست بگرفت و بزد بر سر و خودش و سر بدونیم کرد. و محمدبن جریر طبری رحمة اﷲ علیه ایدون گوید... مأمون نامه کرد بتازی و بخط خویش توقیع زد و گفت : بایعنی نفسک و خذ بیعة الناس بالخلافة و قد جعلت فی البیعة یمینک یمینی و شمالک یمینک فأنت ذوالیمینین . (بلعمی ). و سمعانی در الانساب گوید: چون از چشم چپ اعور بود مأمون این لقب به وی داد. (کتاب الانساب ). و ابن الاثیر گوید: او نخستین کس است که این لقب داشت ، و وجه آنکه او با دو دست بر یکی از اصحاب عیسی بن ماهان زخمی کرد که او را بدو نیم کرد و یا آنکه مأمون بدو گفت یمینک یمن امیرالمؤمنین و یسارک یمینک .(المرصع). و ابن خلکان در ترجمه ٔ حال ذوالریاستین فضل بن حسن سرخسی گوید: لمّا عزم المأمون علی ارساله [ ارسال طاهربن حسین ] الی محاربة اخیه محمد الامین نظر الفضل بن سهل فی مسئلته فوجد الدلیل فی وسط السماءو کان ذا یمینین فأخبر ان طاهراً یظفر بالامین و یلقب بذی الیمینین فعجب المأمون من اصابة الفضل و لقب طاهراً بذلک و اولع بالنظر فی علم النجوم . طاهربن الحسین بن مصعب بن رزیق بن ماهان خراسانی فوشنجی ، مکنی بأبی الطیب نخستین و بزرگترین و شجاعترین فرزند ایران که پس از سلطه ٔ عرب لوای استقلال ایران را برافراشت . ابن خلکان گوید: در جای دیگر در نسب او دیده ام رزیق بن اسعدبن رادویه . و در موضع دیگر اسعدبن زاذان و بعضی مصعب بن طلحةبن رزیق الخزاعی بالولاء الملقب ذالیمینین ، جدّ او رزیق بن ماهان از موالی طلحة الطلحات خزاعی مشهور به کرم و جود مفرط است و طاهر از بزرگترین اعوان مأمون خلیفه ٔ عباسی است و مأمون او را از مرو کرسی خراسان بدانگاه که بخراسان بود بمحاربه ٔ برادر خویش امین آنگاه که امین بیعت مأمون بشکست بصوب بغداد گسیل داشت و از آن سوی امین ابویحیی علی بن عیسی بن ماهان را بدفع طاهر گماشت و میان آن دو جنگ درپیوست و علی در معرکه کشته شد. ابن العظیمی . حلبی در تاریخ خود آرد که امین علی بن عیسی بن ماهان را بمقابله ٔ طاهربن الحسین فرستاد وهر دو سپاه در ری تلاقی کردند و در هفتم شعبان سال 195 هَ . ق . علی بن عیسی کشته شد و گوید که او در جنگ کشته شد و طاهر خبر فتح خویش و قتل علی را بمرو فرستاد و میانه ٔ او و مأمون دویست و پنجاه فرسنگ بود و نامه های وی در شب جمعه و شب شنبه و شب یکشنبه پیاپی بمأمون رسید (نام ماه را ذکر نکرده است ) و پس از آن گوید علی بن عیسی از بغداد در هفتم شعبان سال 195 هَ. ق . بیرون شد و چنین بر می آید که ابن العظیمی روز قتل علی بن عیسی را با روز خروج او از بغداد مشتبه و خلط کرده است و پس از آن گوید که خبر قتل علی بروز پنجشنبه نیمه ٔ شوال آن سال ببغداد رسید و از مجموع گفته های ابن العظیمی چنین احتمال میرود که قتل علی در هفتم یا نهم شوال بوده است و ناسخ به تصحیف شوال را شعبان کرده است و در آن صورت گفتار ابن العظیمی با قول طبری مطابق است چه طبری گوید که علی بن عیسی در شعبان از بغداد بیرون شد و در شوال یا رمضان بقتل رسید. واﷲ اعلم . و طاهر بسوی بغداد پیش رفت و شهرهای عرض راه را بجملگی مسخر ساخت و بغداد و امین را محاصره کرد و بروز یکشنبه چهارم صفر سال 198 هَ . ق . امین را بکشت . این است آنچه طبری در تاریخ خویش آورده است .و بعض دیگر نوشته اند که طاهر در امر امین از مأمون پس از غلبه و ظفر بر او کسب تکلیف کرد و او پیراهنی بی گریبان به وی فرستاد و طاهر دانست که مأمون امرقتل برادر خویش داده است و امین را محاصره کرد و اورا بکشت و سر وی بخراسان فرستاد و بر خلافت مأمون بیعت گرفت و مأمون همیشه خدمت و مناصحت و خیرخواهی وی را در نظر داشت . و آنگاه که ببغداد شد و بدو از منزلتی که امثال و اقران وی را در خراسان تا بدان روز دست نداده بود تهنیت و شادباش میگفتند، گفت شاد نیستم چه زنان پوشنگ را بر بامها نمی بینم که مرا تهنیت گویند و این حنینی است بر وطن و جایباش که طاهر در این وقت بی اختیار بر زبان آورده است و این از آن گفت که مولد و منشاء او بخراسان بشهر پوشنگ بود. و جدّ او مصعب مردی شجاع و ادیب والی پوشنگ و هرات بوده است . گویند روزی ببغداد در حرّاقه ٔ خویش در دجله میگذشت و مقدس بن صیفی خلوقی شاعر بر ساحل شط بدو نزدیک شد و گفت آیا امیر اجازت فرماید چند بیتی از من شنودن طاهر گفت بگوی و او گفت :
عجبت لحراقةبن الحسین
لان غرقت کیف لاتغرق
و بحران من فوقها واحد
و آخر من تحتها مطبق
واعجب من ذاک اعوادها
و قد مسّها کیف لاتورق .
طاهر گفت او را سه هزار دینار دهید و بمقدس گفت بیفزای تا بیفزائیم ولی شاعر کوتاه نظر عرب گفت : حسبی . یعنی مرا بسنده است و گویند آنگاه که طاهر محاصره ببغداد کرد محتاج بمالی شد و به مأمون نوشت ودرخواست و مأمون به خالدبن گیلویه کاتب نامه کرد تا آنچه را که طاهر نیازمند است بوام بدو دهد و خالد از اداء مال سرباز زد و چون طاهر بغداد را تسخیر کردخالد را حاضر آوردند و طاهر گفت تو را ببدترین کشتنی بکشم و او مالی بسیار بپذیرفت و طاهر از قبول آن امتناع ورزید در این وقت خالدبن گیلویه گفت مرا چند سخن است اگر امیر اجازت فرماید تا بگویم و سپس امر امیر راست . امیر گفت بیار و طاهر شعردوست بود خالدبن گیلویه گفت :
زعموا بان ّ الصقر صادف مرةً
عصفور برّ ساقه المقدور
فتکلّم العصفور تحت جناحه
والصقر منقّض علیه یطیر
ما کنت یا هذا لمثلک لقمة
و لأن شویت فاننی لحقیر
فتهاون الصقر المدل ّلصیده
کرماً فافلت ذلک العصفور.
طاهر گفت زه ! و بروی ببخشود و نیز گویند طاهر را یک چشم بود چنانکه عمروبن بانة گوید:
یا ذا الیمینین و عین ُ واحدة
نقصان عین و یمین زائدة.
و حکایت کنند که اسماعیل بن جریر البجلی مدّاح طاهر بود و بطاهر گفته بودند که او قصائد دیگران بدزدد و بمدح تو انشاد کند طاهر خواست تا وی را بیازماید و گفت مرا هجائی گو و اوامتناع میورزید و در آخر به ابرام طاهر قطعه ٔ ذیل بگفت و بدو نوشت :
رایتک لاتری الاّ بعین
و عینک لاتری الاّ قلیلاً
فامّا اذ عصبت بفرد عین ِ
فخذ من عینک الاخری کفیلاً
فقد اَیقینت انّک عنقریب
بظهر الکف تلتمس السبیلا.
و چون طاهر شعر بشنید گفت بپرهیز که دیگری از تو این شعر بشنود و نامه ٔ او بدرید. و آنگاه که مأمون پس از ترک برادر خود امین بر مسند خلافت مستقر و مستقل شد بطاهربن حسین که در آن وقت ببغداد میزیست و مأمون هنوز بخراسان بود، نوشت که آنچه را که از بلاد فتح و تسخیر کرده است به حسن بن سهل واگذارد (و آن بلاد عبارت بود از عراق و بلاد جبل و فارس و اهواز و حجاز و یمن ) و به رقه شود ولایت موصل و بلاد الجزیرة الفراتیه و شام و مغرب را بدو داد و این در بقیه ٔ سال 198 بود. و ابن خلکان گوید اخبار طاهر بسیار است و ما ذکر فرزند او عبداﷲ و حفید وی عبیداﷲ را در حرف عین انشاء اﷲ بیاوریم . مولد طاهربه سال 159 هَ . ق . و وفات او بروز شنبه پنج روز ازجمادی الاخر مانده در سال 207 بشهر مرو بوده است رحمه اﷲ تعالی . و مأمون او را ولایت خراسان داد و او در ماه ربیع الاخر سال 206 یا 205 بخراسان وارد شد و پسرخود طلحه را خلیفه ٔ خویش ساخت و سلامی در کتاب اخبارولاة خراسان و دیگران در کتب تاریخ دیگر گفته اند که او آنگاه که خلع طاعت مأمون کرد و بیعت مأمون از خویش بیفکند و این خبر از خراسان ببغداد رسید مأمون سخت مضطرب شد لیکن روز دیگر بریدی دررسید که نوشته بودند پس از خلع طاعت او را تب فرا گرفت و بامدادان او را در بستر خویش مرده یافتند و بعضی گفته اند که درپلک چشم وی قرحه ای پدید آمد و بر اثر آن بمرد. هارون بن عباس بن مأمون در تاریخ خود آرد که روزی طاهر برای قضای حاجتی نزد مأمون بود و او آن حاجت روا کرد و سپس گریه بر وی افتاد و چشمانش پر از اشک شد و طاهر بدو گفت ای امیر مؤمنان از چه گریی خداوند چشمان ترا هیچوقت نگریاند گیتی در زیر پای تو پست شده است و بهمه ٔ آرزوهای خویش دسترس داری مأمون گفت نه از ذل و نه از حزنی گریه بر من افتاد لیکن در قلب من اضطرابی است و طاهر مغموم شد و بحسین خواجه سرا که حاجب مأمون بود دویست هزار درهم فرستاد و از وی درخواست تا در خلوات مأمون آنگاه که خاطر وی شادان باشد ازوی علت گریستن آن روز را بپژوهد و او از خلیفه بپرسید و خلیفه گفت ترا با آن چه کار است حسین گفت گریه ٔتو اندوهی در دل من پدید کرده است گفت علت آن چیزی است که اگر فاش کنی سر تو در سر آن بشود گفت ای امیرمؤمنان تا بدین روز کدام راز تو را آشکار کرده ام مأمون گفت برادر خود محمد و ذل وی بیاد آوردم و مرا گریه افتاد و هیچگاه نفرت و کراهت من نسبت بطاهر فراموش نخواهد شد وحسین بطاهر این خبر بگفت در حال طاهر برنشست و نزد احمدبن خالد وزیر رفت و گفت دانی ؟ که رضای خاطر من بدست آوردن ارزان نباشد و معروف و احسان نزد من ضایع نشود مرا از نظر مأمون دور دار گفت چنین کنم صباح بگاه تر نزد من آی و احمد نزد خلیفه شد وگفت دوش تا صبح خواب بچشم من در نیامده است خلیفه پرسید علت چه بوده است گفت تو خراسان بغسان دادی و من ترسم که در کار خراسان امری سخت و نامطبوع پیش آید گفت چه کس را سزاوار ولایت خراسان بینی گفت طاهر را خلیفه گفت او خالع است گفت من ضامن و پایندان او نزد تو باشم مأمون طاهر را بخواند و درساعت برای او عقد لواء خراسان کرد و خواجه سرائی که خود او را تربیت کرده بود بدو بخشید و درنهانی بخواجه سرا گفت هر گاه از طاهر چیزی خلاف مصلحت خلافت دیدی او را بزهر بکش چون طاهر بر ولایت خراسان متمکن شد چنانکه کلثوم بن ثابت روایت کند روز جمعه بر منبر رفت و خطبه خواند و چون بنام خلیفه رسید باز ایستاد و این خبر در حال بمأمون بنوشتند و بشنبه فردای آنروز طاهر را در بستر خویش مرده یافتند و باز این خبر ببغداد فرستادند و مأمون خالد را بخواند و گفت اینک بضمانت خویش وفا کن و پس از درشتیها که با وی کرد او را از بازگشت بخانه منع کرد تا فردا برید دوم برسید و خبر مرگ طاهر بداد و بعضی گفته اند که خواجه سرای بخشوده ٔ خلیفه او را به کامخ مسموم ساخت سپس مأمون پسر طاهر طلحه را بجای پدر ولایت خراسان داد و برخی گفته اند که ولایت را به عبداﷲبن طاهر داد و طلحة را خلیفه ٔ او مقرر کرد و طلحة در سال 213 هَ . ق . ببلخ در گذشت و در وجه تلقب طاهر به ذوالیمینین اختلاف است بعضی گویند از آنرو او را ذوالیمینین گفتند که دروقعه ٔ او با علی بن ماهان وی ضربتی بر سر مردی فرود آورد و او را بدو نیم کرد و آن زخم با دست چپ زده بود و یکی از شعرا در آن وقت گفته است :
کلتایدیک یمین حین تضربه .
و از آن روی مأمون او را ذوالیمینین لقب داد و بعضی دیگر وجوه دیگر گفته اند و جد طاهر مصعب بن رزیق کاتب سلیمان بن کثیر الخزاعی صاحب دعوت بنی العباس بود و او مردی بلیغ بوده است و از گفته های اوست : ما احوج الکاتب الی نفس تسمو به الی اعلی المراتب و طبع یقوده الی اکرم الاخلاق و همة تکفه عن دنس الطمع و دنائة الطبع. و رزیق بضم راء و سکون یاء مثناة تحتانی و بعد از همه قاف و بوشنج بضم باء موحدة و سکون واو و فتح شین معجمة و سکون نون و بعد آن جیم بلده ای است بخراسان بهفت فرسنگی هرات و مقدس بضم میم و فتح قاف و تشدید دال مکسورة و بعد آن سین مهملة اسم است شاعر مذکور را. خلوقی بفتح خاء معجمه ٔ و ضم لام و سکون واو وبعد آن قاف نسبت است بخلوق یا خلوقه و آن نام قبیله ٔ مشهوری از عرب است و پدر طاهر حسین بن مصعب در سال 199 بخراسان درگذشت و مأمون بر جنازه ٔ وی حاضر آمد و برای تسلیت پسر وی طاهر به عراق کس فرستاد و فرهادمیرزا در حاشیه ٔ تاریخ ابن خلکان در همین مقام گوید: در نسخه ٔ دیگر دیدم (مراد نسخه ای دیگر از تاریخ ابن خلکان است ) که مولد طاهر در سنه ٔ 159 وفات او بروزشنبه پنج روز از جمادی الاخرة مانده در سال 207 هَ .ق . بفجاءة بود و او را در فراش مرده یافتند در آن روز که ذکر مأمون را از خطبه بیفکنده بود و وفات وی بمدینه ٔ مرو بوده است و برخی گفته اند که او بحیله ٔ احمدبن ابی خالد الوزیر وزیر مأمون مسموم شد و شرح قضیه این است که روزی طاهر بخدمت مأمون شد و مأمون در مجلس انسی بود و چون طاهر را بدید بگریست و همه ٔ حوائج طاهر را که در آن روز درخواست برآورد و چون طاهر بیرون شد گفت خدا مرا بکشد اگر ترا نکشم و طاهر صدهزار درهم بخواجه سرای خاص خدمت مأمون داد و گفت بدان که من مردی سپاهی باشم و صاحب حزب و کسان بسیار و نیاز همه کس بمن است این درهم ها برگیر و از خلیفه علت گریستن او را در فلان روز بپرس و بمن بازگوی و خواجه سرا در مجلس انس دیگری که خلیفه نشاط داشت به مأمون گفت که ای میرمومنان خواهم که علت گریستن خود رادر فلان روز گاه ورود طاهر بمن بازگوئی چه من از آنروز از گریستن تو اندوه میبرم گفت من مرگ برادر خویش امین و ذلت و خواری او را بخاطر آوردم و گریه بر من افتاد و اگر هیچیک از خصائل حمیده ٔ برادر را بشمار نیاورم این قصه که برای تو حکایت میکنم برای گریستن من کافی است روزی من و او خدمت پدر خود هارون رفتیم واو ما را نزد خود بنشاند و صدهزار دینار بمن و دویست هزار دینار به امین بخشید چون از خدمت خلیفه بیرون آمدیم امین بمن گفت ای عبداﷲ گمان برم از این کار خلیفه که مرا بر تو فضیلت داد چیزی بر دل تو گران آمده باشد گفتم چنین نیست تو برادر و سید و بزرگتر از منی گفت با این همه هر دو مبلغ تو برگیر. چگونه من ازکشنده ٔ چنین برادری عفو توانم کرد اما بپرهیز که این راز فاش کنی خواجه سرا از نزد خلیفه بیرون شد و آگاهی بطاهر برد و در این وقت طاهر با دویست هزار درهم بنزد احمدبن خالد شد و گفت این دراهم بستان و مرا ازپیش چشم مأمون دور کن وزیر گفت فردا پگاه بدارالخلافه نزد من آی و طاهر بامداد پگاه بدارالخلافه شد و آمدن وزیر نسبت بروزهای دیگر دیر کشید و چون درآمد مأمون پرسید علت تأخیر تو چه بود؟ گفت دوش تا صبح نخفته ام گفت سبب چه بود گفت بخاطر آوردم که تو تولیت خراسان به احمدبن خاقان دادی و او عاجزتر از این است که ملکی چون خراسان را نگاه دارد خلیفه گفت چه کسی رابرای ولایت خراسان صالح بینی و نام چند تن ببرد ابن ابی خالد گفت سزاوار ولایت خراسان تنها طاهربن حسین است و مأمون گفت او خالع است احمدبن ابی خالد گفت من ضامن و کفیل او باشم و مأمون ولایت خراسان بطاهر دادو آنگاه که طاهر عازم خراسان بود وزیر عطیه ای چند بدو داد و از جمله طباخی و با آن طباخ در نهانی قرار داده بود که هر گاه از طاهر امری که حکایت از خروج او از طاعت کند بیند در حال او را مسموم سازد. کلثوم بن ثابت گوید در این وقت برید خراسان با من بود و طاهر بروز جمعه بر منبر شد و چون بنام خلیفه رسید از دعا باز ایستاد و گفت اللهم اصلح امة محمد صلی اﷲ علیه و آله بما اصلحت به اولیائک و گوید چون از مسجد بیرون شدم بخلیفه نامه کردم و صبح دیگر روز طاهر را در بستر خویش مرده یافتند آن خبر را نیز با برید دیگر ببغداد ارسال داشتم و خلیفه چون نامه ٔ نخستین بخواند احمدبن ابی خالد را بطلبید و گفت این بود آن کس که تو از او ضمانت کردی و خالد گفت امشب مرا مهلت فرمای تا بخانه رفته بخسبم و در این کار بیندیشم گفت بجان خودم که جز بر پشت نخواهی خفت و پس از ابرامی بسیار خلیفه وی را اذن خفتن داد و صباح خبر موت طاهر برسیدو ورود طاهر بخراسان در شهر ربیع الاخرسال (206 هَ .ق .) بود - انتهی . و در ترجمه ٔ تاریخ طبری آمده است :
مأمون طاهربن حسین را بخواند و ازری تا کهستان و تا در حلوان او را داد و با او بیست هزار مرد بفرستاد و گفت تو بشتاب تا ری بگیری پیش از آن که علی بن عیسی به ری آید و طاهر یکچشم بود و چشم راستش نبود و طاهر برفت و پیش از علی بن عیسی به ری آمد و آنجا لشکرگاه بزد و علی بن عیسی برسید و برابراو فرود آمد و کس بطاهر فرستاد و گفت اگر حرب خواهی کردن سپاه تعبیه کن و اگر نه صلح کن بر بیعت محمد الامین . طاهر جواب داد که عهد و بیعت شما بشکستید و این حرب افکندید این سخن را بگوی به محمد الامین پس علی بن عیسی سپاه را صف کشید و بحرب آمد و از این جانب نیز طاهر سپاه راست کرد و علی بن عیسی بیرون آمد و طاهر را آواز کرد و گفت بیرون آی و با من حرب کن طاهر از لشکر بیرون آمد و خویشتن بر او افکند و شمشیر بهر دو دست بگرفت و بزد بر سر و خودش و سر بدو نیم کرد وهمه ٔ سپاه طاهر بیکجای حمله کردند و سپاه بغداد بنخستین حمله بهزیمت شدند و علی بن عیسی کشته شد و سرش پیش طاهر آوردند و انگشتری از انگشتش بیرون کردند و بیاوردند و طاهر از هزیمتیان بسیار بکشت و دیگر روز به ری باز آمد و سر علی پیش نهاد و انگشتری او در انگشت کرد و بفضل بن سهل نامه کرد: اما بعد فانی کتبت الیک و رأس علی بن عیسی بین یدی و خاتمه فی اصبعی . والسلام . پس فضل بن سهل سوی مأمون نامه کرد و مر او را بشارت داد و بر وی آنروز بخلافت سلام کردند و گفتند السلام علیک یا امیرالمؤمنین و طاهر سر علی نزد مأمون فرستاد با نامه و خبر فتح و مأمون بطاهر نامه کرد وبفرمود تا او را بیعت کند بخلیفتی و نیز بیعت او ازمردمان ری بستاند و او را امیرالمؤمنین خوانند و مأمون او را ذوالیمینین خواند و گفت ترا هر دو دست راست است و همه ٔ خراسان تا ری بیعت مأمون کردند. و محمدبن جریر رحمةاﷲ علیه ایدون گوید اندر این کتاب که مأمون مر طاهر را ذوالیمنین نام کرد و او را فرمودکه بیعت من از مردمان بستان بدست خویش و آن دست راست تو دست راست خویش کردم و دست چپ تو دست راست خویش کردم و بدو چنین نامه کرد بتازی و بخط خویش توقیع زدو گفت : بایعنی نفسک و خذ بیعة الناس بالخلافة و قد جعلت فی البیعة یمینک یمینی و شمالک یمینک فانت ذوالیمینین یا طاهربن الحسین . و چون خبر هزیمتیان ببغداد شد و سر علی به بغداد رسید سپاه بر محمد بشورید و گفتند غدر کردی و بیعت برادر بشکستی و خدای عزّ و جل ترا بگرفت و از وی چهار ماهه درم خواستند او درم بدادو ایشان را دلخوش کرد تا بیارامیدند و مهتران را همه صلت داد و از پس آن عبدالرحمن بن جبلة الاسدی را با بیست هزار مرد بحرب طاهر فرستاد و میان ری و همدان حرب کردند و عبدالرحمن هزیمت شد و طاهر از سپاه او بسیار بکشت و عبدالرحمن بحصار همدان اندر شد و طاهر بردر آن بنشست دو ماه و حصار بر عبدالرحمن تنگ شد و طعام نماند زینهار خواست و طاهر او را زینهار داد و بیرون آمد و طاهر او را بلشکرگاه خویش فرود آورد و یکماه بر در همدان ببود و بنزدیک محمد خبر شده بود که طاهر عبدالرحمن را بحصار کرد محمد مدد فرستاد چون مدد بیامد عبدالرحمن از زنهار طاهر بیرون شده بود آن مدد از همدان به دو منزلی فرود آمدند و عبدالرحمن را نامه کردند که ما بمدد تو آمده ایم و تو بزنهار طاهر شدی ما را چه فرمائی عبدالرحمن آن نامه را بر طاهر عرضه کرد و طاهر را بفریفت و گفت مرا دستوری ده تا بروم و ایشان را بتلطف بیاورم خطی بنویس و ایشان را وعده های نیکو کن طاهر خطی به زینهار بنوشت و آن سپاه را وعده های نیکو داد و عبدالرحمن برفت و چون طاهر او را بفرستاد او با ایشان یکی شد و بر طاهر شبیخون کردو لشکر بیاورد و حرب کردند سخت و از لشکر طاهر بسیار کشته شدند و عبدالرحمن بایستاد تا کشته شد و طاهر سرش برگرفت و بمأمون فرستاد و لشکر از در همدان برگرفت و بعقبه ٔ حلوان شد و بر عقبه دیهی است نام آن بلاشان لشکر آنجا فرود آورد و خبر به بغداد شد بکشتن عبدالرحمن سپاه بغداد بترسیدند و محمد هرکه را فرمودی که بحرب شو عفو خواستی و نیارستی آمدن تا حکمها کردی و خواسته بسیار خواستی تا محمد روی از وی بگردانیدی و روزگاری بر این برآمد محمد و فضل بن ربیع در آن کار متحیر شدند پس محمدبن مزید را بفرستادند و عبداﷲبن حمیدبن قحطبه هر یکی را با بیست هزار مرد. برفتند وبخانقین فرود آمدند و طاهر حیلت کرد بدیشان و از لشکر خویش بیست مرد بیرون کرد از بغدادیان تا برفتند سوی بغداد و بنزدیک آن لشکر آمدند پراکنده بر گونه ٔ لشکریان و ایشان را خبر دادند که محمد به بغداد دیوان عطا بنهاده است و سپاه را دوساله درم میدهد ایشان چون از یک تن دو تن و ده تن این حدیث بشنودند پنداشتند که این راست است گفتند ما را بحرب فرستد و ایشان را درم دوساله دهد ما بازگردیم و گروهی گفتند ما باز نگردیم و اختلاف اندر میان ایشان افتاد و گروه گروه باز همی گشتند تا همه ٔ سپاه بی حرب به بغداد شدند و طاهر سپاه از بلاشان برگرفت و از عقبه فرو شد و نامه کرد بمأمون که از عقبه ٔ حلوان فرو شدم و بحد عراق درآمدم مأمون شاد شد و او را خلعت فرستاد و سهل بن فضل را نیز خلعت داد که او اشاره کرده بود که طاهر را بفرستاد او را ذوالریاستین نام کرد یعنی ریاست رای و تدبیر حرب و طاهر نامه کرد و مدد خواست و گفت سپاه بفرست تا من از نهروان سوی بغداد شوم و سپاه دیگر، آن سوی اهواز بشود و مأمون هرثمةبن امین را با بیست هزار مرد بفرستاد و هرثمة در سپهبدی از طاهر بزرگتر بود مأمون دانست که هرثمة فرمان طاهر نکند نامه کرد طاهر را که چون هرثمة بتو رسد براه اهواز شو تا هرثمة براه نهروان شود چون سپاه محمد از حلوان بازگشت بی حرب از آن سپاه خویش نومید شد و عبدالملک بن صالح هاشمی را امیری شام داد و گفت آنجا سپاه گرد کن عبدالملک برفت با ده هزار مرد از سپاه بغداد چون به رقه رسید بیمار شد و حسین بن علی بن ماهان با او بود و مهتر سپاه بود عبدالملک را گفت تو بیمار شدی و بشام دیر توانی شدن و امیرالمؤمنین را سپاه باید و تأخیر برندارد و از آنجا نامه کن بشام تا سپاه بیاید و ببغدادفرست عبدالملک نامه کرد از رقه بسپاه خویش و ایشان را وعده ٔ بسیار کرد و سپاه شام بیست هزار مرد برقه آمدند و از سپاه بغداد را یک تن اسبی دزدیده بودند ازچندین سال باز و آن اسب با یکی از شامیان بدیدند و شامیی بانگ کرد و بغدادیان گرد آمدند و هر دو گروه بسلاح اندر شدند و حرب اندر گرفتند و عبدالملک بحسین بن علی بن عیسی گفت برخیز و این مردمان را از یکدیگر جدا کن و شامیان از بغدادیان بسیار کشته بودند و ایشان را هزیمت کرده بودند و حسین سوی بغدادیان میل کرد وبا ایشان یکی شد و از هزیمت ایشان را بازگردانید و از شامیان بسیار بکشت و ایشان را هزیمت کرد ایشان گفتند ما را این مقدار حرب بس است کجا شویم بعراق و همه بشام بازشدند و عبدالملک سخت بیمار بود و برقه بماند و حسین بن علی بن عیسی با سپاه ببغداد شد و خبر بمحمد آمد که حسین مر سپاه شام را باز گردانید و با ایشان حرب کرد و چون حسین ببغداد اندر آمد سوی محمد نشدکه از او همی ترسید و محمد اندر شب کس فرستاد و او را بخواند رسول را گفت فردا بیایم سوی محمد و حسین کس فرستاد بسرهنگان که مرا محمد همی خواند و بخواهد کشتن ایشان گفتند امشب مشو تا فردا با تو باشیم و هم در آن شب دیگر باره محمد کس فرستاد سوی حسین که بیا که من با تو حدیث دارم بشب اندر حسین گفت که من نه مطربم و نه مسخره که با من به شب حدیث داری و حدیث تو با من از حرب و لشکر بود مرا تا سپاه گرد نیاید سوی تو نیایم پس دیگر روز بر نشست و بر سر جسر بایستاد وسپاه بغداد پنجاه هزار مرد با او گرد آمدند ایشان را گفت مرا بسنده نیست این نه مرد و نه زن یعنی محمد که او خویشتن را بلهو و شراب مشغول کرده است و از تدبیر سپاه و مملکت ، دست بازداشته پس هم آنجا تدبیر کردند و محمد را خلع کردند و حسین برفت با سپاه بسرای محمد اندر آمد و او را از سرای بیرون آورد و سر و روی پوشیده و بسرای مادرش بردند زبیده . و آنجا باز داشت و بند بر پای او نهاد و موکلان بر گماشت و دعوت مأمون ببغداد ظاهر کرد پس سپاه بغداد از حسین درم خواستند گفت من درم از کجا آورم و آن خلیفه که بیعت او کردند بخراسان است او را بیاریم و بدین اختلاف میان ایشان اندر آمد و سپاه بدو نیم شدند نیمی بهوای مأمون و نیمی بهوای محمد و حسین با آن گروه حرب کرد و تا نماز شام آن روز حرب همی کردند شبانگاه حسین را بگرفتند و از یاران او بسیار بکشتند و محمد را باز بیرون آوردند و بنشاندند و دعوت مأمون باطل شد و حسین بن علی بن عیسی را با بند پیش محمد بردند محمد دانست که اگر او را بکشد باز سپاه بشورد او را عفو کرد و حسین از محمد همیترسید دیگر روز با خاصگان خود بیرون شد و از نهروان روی به حلوان نهاد که سوی طاهر و هرثمة شود به زنهار و محمد آگاه شد و سپاه بطلب او فرستاد او را اندر یافتند اندر دو فرسنگی بغداد و او با ایشان حرب کرد و او را بکشتند و سرش پیش محمد آوردند و سپاه باز بمحمد گرد آمدند و فتنه بنشست و خبر بطاهر و هرثمة آمد طاهر سپاه خویش از هرثمة جدا کرد و از حلوان روی به اهواز نهاد و محمد را به اهواز امیری بود از آل مهلب نام او محمدبن یزیدبن مهلب بحصار اندر شد و طاهر بر در حصار اهواز بنشست و حرب همی کرد و به آخر مهلبی کشته شد و طاهر اهواز بگرفت و بدان شهرهاکه نزدیک اهواز بود کارداران فرستاد و از اهواز لشکر برگرفت و روی ببصره نهاد و منصور از بصره از قبل محمد امین امیر بود و به کوفه عباس پسر هادی و بموصل مطلب بن عبداﷲ ایشان هر سه بطاهر گردآمدند و محمد را خلع کردند و دعوت مأمون بکوفه و بصره و موصل آشکاراکردند بی حرب و طاهر منصور را بر بصره دست باز داشت و روی بواسط نهاد و هیثم بن شعبه آنجا امیر بود چون طاهر با سپاه نزدیک او آمد او آهنگ گریختن کرد و از کسان خود شرم داشت و اسب خواست که برنشیند رکابدار اسب بنزدیک وی آورد وی گفت از این دو اسب کدام بهتر است که بر نشینم رکابدار گفت اگر خواهی گریختن آن اسب و اگر حرب خواهی کردن این اسب هیثم بخندید و گفت اسب گریز بیار که از پیش طاهر گریختن عیب نبود برفت و واسط را گذاشت و طاهر بیامد و واسط بگرفت و از آنجا بمدائن شد و مداین بگرفت و بهرثمة نامه کرد و هرثمة سپاه را از حلوان برگرفت و به نزدیک بغداد آمد و از هر دو جانب سپاه تنگ آمد چون محمد مأمون را خلع کردکس به مکه فرستاد و آن چک که هارون الرشید نوشته بودو بمیان کعبه آویخته بود بیاوردند و بدریدند و داودعیسی از آن سخت غمناک شد و گفت محمد غدر کرد و عاقبت او نه ننگ بود و چون خبر بمکه شد که حسین بن علی عیسی ببغداد آمد و محمد را خلع کرد و دعوت مأمون ظاهرکرد همه ٔ اهل مکه اجابت کردند و آن سال بموسم ، خطبه بر نام مأمون کردند و محمد سپاه اندر بغداد عرض کرد و چهار صد سرهنگ بفرستاد هر یک با علمی و علی بن عیسی را بر ایشان سپهسالار کرد و این همه سپاه پیش هرثمة فرستاد و برفتند و بر در نهروان آنجا حرب کردند سه روز. به آخر هرثمة سپاه بغداد را هزیمت کرد و علی بن عیسی را بگرفتند و بمرو فرستادند سوی مأمون و لشکرطاهر شنعت کردند و درم خواستند و سپاه به دو گروه شدند نیمی سپاه با نیمی دیگر حرب کردند و ایشان را هزیمت کردند، از آن هزیمتیان پنج هزار مرد ببغداد شدندنزد محمد. محمد ایشان را بنواخت و درم نداشت که دادی و آنروز که ایشان را بار داد طشت غالیه پیش نهاد وهر کس را بریش غالیه کرد و ایشان بیرون آمدند با غالیه نه درم و نه خلعت و نه صلت مردمان بغداد بر ایشان بخندیدند و ایشان را ببغداد جند الغالیه نام کردندو یکماه با محمد ببودند و از درم چیزی نیافتند و سپاه بغداد گرد آمدند و بر محمد شنعت کردند و سوی طاهربه زینهار شدند طاهر ایشان را زینهار داد و بپذیرفت پس طاهر با هرثمة گرد بغداد اندر آمد و کار بر محمدسخت شد و سال صد و نود و هفت اندرآمد و محمد را خواسته بگسست و خواسته ها و جامه های [ شاید، جامها ] زرین و سیمین همی گداختی و بسپاه میدادی و دروازه های بغداد سخت میکردند و او بشارستان بکوشک مادر اندر شد و درهای شارستان آهنین بود و به باب خراسان از این جانب که هرثمة بود و به باب بصرة از آنجانب که بصرة بودسپاه بنشاند و منجنیقها ساختند بیرون و اندرون شهر و بامداد و شبانگاه حرب میکردند و لشکرگاه هرثمة بر نهروان بود بر دو فرسنگی از دروازه ٔ بغداد و لشکر طاهر جائی بود که آنرا باب انبار گویند سوی بصرة بر یک فرسنگی از شهر و هر روز حرب همی کردند و طعام از شهرباز داشتند و همه روزی بسیار خرابی همی کردند و از شهر گروهی بسیار بلشکر طاهر و هرثمة بزینهار شدند و هر که بزینهار طاهر شدی او را زینهار دادی و گرامی کردی و هر که نشدی ضیاعش ویران کردی و شهر و روستا و مردمان لشکر و مهتران نیز یکان یکان و دوگان به زینهار می آمدند و هر روزی با اینهمه حرب همیکردند و محمدکوشک شارستان بحصار گرفت و نه امر بود او را و نه نهی و نه کس از او ترسیدی و نه کس فرمان او کردی اهل صلاح و علم و ادب همه پنهان شدند و دزدان و طراران غلبه کردند و شهر بگرفتند و با محمد چیزی نماند که کس را دادی و مردم اندر شهر خیانت و دزدی همی کردند و غارت و کشتن میکردند پس نخست عیسی بن محمدبن ماهان که صاحب شرط بود بزینهار آمد پیش طاهر و محمد را او تدبیر کردی و دروازه ها او نگاه داشتی چون او بشد تکسری بزرگ اندر آمد و محمد از آن ضعیف شد و از کار خویش نومید شد و کار بعیاران و غوغای شهر افتاد و طاهر پنداشت که کار بود و اکنون حصار بدهند و صاحب شرط خویش را محمدبن یعقوب البادغیسی آنروز بحرب فرستاد بدر شهربمحلتی که آنرا صالح خوانند و غوغا آن روز بایستاد و حربی کردند بزرگ و لشکر طاهر را هزیمت کردند و خلقی بسیار آنروز بکشتند پس دیگر روز طاهر بحرب آمد سوی محلتی که آنرا «دارالرقیق » خوانند و غوغای بسیار بحرب او بیرون شدند و مردی از عیاران بیرون آمد با پیرهنی پشمین و توبره ای بگردن و بدستی چوبی و بدستی لختی بوریا بقیر اندوده و طاهر یکی از خراسانیان را بگرفت و گفت پیش او شو آن خراسانی بیامد و تیر بینداخت و بر آن توبره آمد و بگذشت و بیفتاد به زمین و آن عیار تیر بر گرفت و ببوریا اندر خست از بیرون و هر تیری که خراسانی انداختی از آن توبره بر زمین افتادی و آن عیار بر گرفتی و بر بوریا خستی تا خراسانی را تیرنماند طاهر گفت ویلک شمشیر بکش و فراز شو عیاری را چه خطر است خراسانی شمشیر بکشید و آهنگ عیار کرد آن عیار دست بتوبره فرو کرده سنگی برداشت و بر فلاخن نهاد و بینداخت و بزد بر شمشیر خراسانی و شمشیر بدونیم بشکست عیار گفت خذها و انا ابن الفتی . خراسانی بازگشت طاهر گفت عجب است این کار فتنه ٔ سرهنگان و مبارزان با تیغ و جوشن و عیاران با پیرهن پشمین و شمشیر چوبین سپر بوریا و سلاح فلاخن . و آن روز بدارالرقیق حربی کردند سخت تا شب و هرثمة نیز از آنجانب با غوغا حرب همی کرد تا چند روز بر این برآمد و شاعری بغدادی این روز را صفت کرد و زاری و فتنه ٔ بغداد بشعر اندر گفت :
بکیت دما علی بغداد لما
فقدت عضارة العیش الانیق
تبد لَنا هموماء من سرور
و من سعة تبدلنا بضیق
اصابتها من الحساد عین
فافنت اهلها بالمنجنیق
فقوم احرقوا بالنار قسراً
و نائحةُ تنوح علی غریق
و صائحةُ تنادی و اصباحا
و باکیةُ لفقدان ِ الشفیق
وَ حَوراء المدامِعِ ذات دَل ة
مضمَّخة المجاسد بالخلوق
تَفِرّ من الحریق الی انتهاب ِ
و والدُها یقرّ الی الحریق
و سالبةُ الغزالة مقلتیها
مَضاحکها کلاًلاة البروق
حیاری کالهدایا مُفکرات ُ
علیهن ّ القلائد فی الحلوق
و قوم ُ اُخرجوامن ظل دنیا
متاهم یباع بکُل سوق
و مغترب ُ قریب الدارُ مُلقی
بلا رأس ِ بقارعة الطریق
تَوَسّط من قتالهم جمیعا
فما یدرون من اَی ّ الفریق
فلا ولدُ یقیم علی ابیه
و قد هرب الصدیق بلا صدیق
و مهما أنس من شی ٔتولی
فانّی ذاکر دارالرقیق .

(تاریخ طبری چ مصر ج 10 ص 182).


فصل در ذکر خبرمقتل محمد الامین . چون سال صد و نود و هشت اندر آمد نخستین روز محرم به حرب آمدند و هرثمة و سپاه طاهر درآمدند و گرد بر گرد شارستان بگرفتند و بر در منجنیقها ساختند و طاهر آب از شهر بازگرفت و کس نیارست بیرون آمدن به آب و کار سخت شد یک روز محمد به آخر روز کنیزکی بخواند تا او را سرود گوید کنیزک بربط برگرفت و بیتی چند بگفت محمد را اندوه آمد و گفت این نه سرود است گفت یا امیرالمؤمنین مرا معذور دار که جز اینم بیاد نبود گفت دیگر بگوی همان باز گفت محمد را خشم آمد و گفت لعنت بر سرودت باد محمد را قدحی بود قیمتش ده هزار دینار کنیزک را پای بر آن قدح آمد و بشکست محمد را سخت از آن اندوه آمد پس زوال حال خود را در آن مشاهده کرد تا حصار بر او و بر آن مردمان دراز شد و مردم بی حیلت شدند و محمد سوی هرثمة کس فرستاد و زینهار خواست بر آنکه سوی او آید چنانکه طاهر نداند و هرثمة دست طاهر از او کوتاه دارد و او را سوی مأمون فرستد هرثمة شاد شد و کس فرستاد و گفت فرمان بردارم و وعده بنهادند بر آنکه نیمشب هرثمة بیاید با خاصگان خویش بزورق و محمد از کوشک بیرون آید با یک تن و هرثمة او را بزورق اندر ببرد و طاهر از این کار آگاه شد چون شب اندر [ آمد بر ] نشست و بلب دجله آمد با لختی سپاه و دویست مرد از یاران و بفرمود تا بزورق اندر نشسنند باسلاح تمام و بمیان دجله بایستادند بتاریکی و هرثمة بزورق خویش بیامد باخاصگاه خویش بجای وعده گاه و محمد آن شب پیراهن غلامانه پوشیده و ردا بر سرافکنده و نعلین در پای کرد و بلب دجله آمد با یکی خادم و بکشتی هرثمة درآمد چون زورق بمیان دجله رسید مردمان طاهر با زورقها گرد وی اندر آمدند و تیرانداختند و حرب کردند و هرثمة حرب کرد پس فراز آمدند وزورق هرثمة بحربه ها سوراخ کردند و به آب فرو نشست وهر که شناه دانست خود را به آب اندر گرفت و نخست کشتی بان دست هرثمة بگرفت و بجست و به آب اندر شنا کرد و او را بکناری بیرون برد بسختی و محمد خود را بآب اندر افکند و شنا کرد و لختی بشد به آب اندر هم بر لب دجله از جانب غربی از آنسوی که شهرستان است برآمد طاهر آنجا ده مرد نشانده بود و مهترایشان مردی بود ازخراسان نام مرد ابراهیم بن جعفر البلخی چون محمد برآمد ابراهیم او را بشناخت گلیمی بر پشت وی بیفکند تا سرما نیابد و او را بر اسب خویش نشاند و طاهر و همه ٔمردمان پنداشتند که محمد غرق شده ابراهیم آمد و او را بگفت که حال چنین بود و اینک بخانه ٔ من است به گلیمی اندر طاهر را غلامی بود نام او قریش با دندانهای بزرگ و او را قریش دندانی گفتندی طاهر هم آنگاه فرمود قریش را که سر محمد برگیر و بیار قریش پیش محمد آمد و شمشیر برآورد که بزند محمد برجست و چیزی نیافت اندر خانه مگر بالش بدست گرفت و سپر کرد تا مگر شمشیراز خویشتن باز دارد قریش شمشیر بزد و به بالش اندر آمد و روی محمد اندرخست و فرق سرش ببرید و دیگر بزد و محمد بر وی اندر افتاد و قریش فراز شد و گردنش از قفا ببرید و سرش برگرفت و پیش طاهر آورد و دیگر روز طاهر برنشست و خلق را بار داد و سر محمد بطشت اندر نهاد و بمردمان گفت این مدبرخویشتن را کشت اگر او بزنهار من آمدی کشته نشدی ولیکن چون سوی هرثمة شد چنین آمد و حرب من کردم و سختی من دیدم و او خواست که هرثمة پیش مأمون شود تا نام فتح او را بود و بفرمود تاسر محمد سر دار کردند و مردمان چون سر محمد بدیدند شهرستان بدادند ودروازه ها بگشادند و طاهر بغداد بگرفت و فتنه بنشست و طاهر سر محمد الامین و قصب و ردای خلافت بیرون آورد و بمأمون فرستاد و دانست که هرثمة حدیث او بمأمون نوشت کند بکشتن محمد و سر او بر دار کردن و مأمون خواست که محمد اسیر شدی و زنده بر دارشدی پس طاهر بنامه اندرنوشت که محمد بهرثمة کس فرستاد و زنهار خواست که پیش او شود و بمن ایمن نبود از بسیاری حربها که کردم و مدارا نکردم او مرا تهمت کردو خویشتن را بهرثمة استوار داشت و هرثمة بشب ، اندر زورق بیامد به لب دجله با محمد و من با سپاه بر لب رود بودم تا چون از دجله بیرون آید حق او بگذارم چون بمیان دجله آمد زورق غرق شد محمد شنا کرد و خود را بلب دجله افکند و پنداشت که هرثمة با او غدر کرد از زنهار خواستن پشیمان گشت چون بلب رود رسید بعلامت خویش بانگ کرد محمد منصور و سپاه خویش بخواند تا بیایند و دیگر باره حرب کنند ما مردمان را بگفتیم که او را بگیرید شمشیر برکشید و حرب کرد تا کشته شد پس مردمان بغداد دیگر روز حصار ندادند و کشتن او استوار نداشتند و من خواستم که بر همه روشن شود سرش برگرفتم چنانکه عادت ملوک است و بر در شهر مردمان را بنمودم تا ایمن شدند و بپراکندند و مردمان عیار فساد کار هر یکی بجای خویش شدند و فتنه بنشست و شهر بگرفتم و سر او اینک فرستادم و هرثمة نامه کرد که من بشدم و او را به زورق نشاندم و خواستم که او را بنزدیک خویش آرم و زورق بمیان دجله غرق شد و من بخویش مشغول شدم چون دیگر روز بود سرش پیش طاهر دیدم و جز این ندانم که چون بوده است و مأمون را ببغداد از زن برادرش عیسی بنت موسی دو پسر بود و محمد ایشان را از رقه آورده بود و ببغداد باز داشته بود بکوشک خویش اندر، پس طاهر ایشان را با برادرشان و پسران محمد را موسی و عبداﷲ بامادرشان بخراسان فرستاد سوی مأمون و بر زبیده موکل برگماشت و موسی مهترین پسر بود و محمد را بکنیت ابوموسی خواندندی و ابوعبداﷲ خواندندی و محمد مردی بود بگونه سپید و ببالا دراز کتف بزرگ و چشمها خوش و بینی بلند و به تن نیز بلند و آن روز که طاهر قصب و انگشتری را بمأمون فرستاد بمرو و فتح نامه و اندر نامه ایدون گفت ، که چون از رود برآمد خواست که با ما حرب کند من غلام خویش را قریش دندانی فرمودم تا او را بگیرد که چون از رود برآمد از حرب باز دارد و او با قریش حرب کرد و دست نداد و قریش حرب کرد و محمد کشته شد و مأمون اندر مولود محمد دیده بود بقول منجمان که قریش محمد را بکشد و گفته بودند که بقبیله ٔ قریش مأمون پنداشت که مردی کشدش از قبیله ٔ قریش و فضل بن سهل نجوم نیک دانستی و اندر هر نامه که از مأمون کردی بطاهر اندر آن نامه گفتی مردمانند بمیان سپاه تو از مبارزان قریش ایشان را نواخته دار و طاهر ندانستی که اصل این حدیث چیست و چون مأمون نامه ٔ طاهر برخواند که غلام من قریش او را بکشت دانست که این آن است که منجمان اندر مولود محمد گفته بودند که قریش او را بکشد و آن روز که محمد را بکشتند 28 ساله بود و چهارسال و هشت ماه خلیفه بود و محمد بدان فتنه اندر دختر عیسی بن جعفر را بزنی کرده بود و او را دوست داشتی و این دختر عیسی بن جعفر فصیحه ای بود نیکوروی و شاعره بود واو محمد را مرثیه کرده است .
فصل در ذکر خبر خلافت مأمون .
و چون کار بر مأمون راست شد فصل بن سهل او را گفت ما را به بغداد باید شدن و آنجا باید نشستن و مأمون خراسان را دوست تر داشتی رای رفتن نکرد فضل گفت خراسان کنار مملکت است و حد مشرق از آنجا تا مغرب نگاه نتوان داشتن و عراق میانه ٔ آبادانیست مأمون گفت اگر خلفای بنی عباس بعراق بودند خلفای بنی امیه بشام بودند شام نیز کرانه ٔ مملکت است و از شام همه ٔ جهان را بتوانستند داشت فضل دانست که تدبیر خطاست نتوانست مأمون را مخالف شدی همانجا بنشست و طاهرببغداد بود تا سال صد و نود و نه اندر آمد برقه خارجی بیرون آمد نام او نصر بن شیث خبربمأمون شد بنشست و فضل را بخواند و گفت تدبیر این بباید کرد. فضل گفت من همی گفتم بباید رفتن گفت طاهر ما را کفایت کند فضل گفت چون طاهر بحد جزیره رسد وبحرب رقه مشغول شودعراق ضایع ماند گفت کسی بنگر که عراق را شاید و فضل برادر خویش حسن را نامزد کرد و حسن و فضل مردمانی بودند دبیر بوقت هارون الرشید و نه مردمان سپهدار و لشکر کش بودند مأمون دانست که او نشاید ولیکن فضل رامخالف نشد و حسن را بفرستاد و بطاهر نامه کرد که عراق و آن شهرها که تو داری به حسن بن سهل بسپار و خودبا سپاه به رقه شو و با نصربن شیث حرب کن و امیری رقه و همه شهرهای موصل و شام بدو داد و بهرثمة نامه کرد که همه سپاه که با تست بحسن بسپار و خود بخراسان آی و حسن ببغداد آمد و طاهر با سپاه برقه شد آزرده از مأمون و فضل و هرثمة همچنین بخراسان بازشد که ایشان پنداشتند که مأمون پادشاهی از ایشان باز نگیرد وهرثمة را خلیفتی بود بر سپاه و او را ابوسرایا گفتندی هرثمة آن سپاه بدو سپرد و خود بخراسان آمد و طاهربه رقه شد و نصر را بحصار گرفت و بر در حصار بنشست و حسن بن سهل را بچشم مردمان و لشکری و رعیت آن مرتبه نبود و ایشان را عجب آمد و نمیدانستند که این برادراو کرده است فضل بن سهل ، که همه کارها بدو داده بود... بلعمی پس از شرح خروج ابوالسرایای علوی در کوفه وحوادث بغداد و اضطراب مردمان بر حسن بن سهل ، آرد: سپاه بغداد خواستند که بحرب حسن بن سهل شوند و او را بکشند و طاهر را از رقه بازآرند و ببغداد بنشانند تا مأمون بداند که او غلط کرد فرستادن حسن بن سهل را ببغداد، و طاهر در این فتنه ها برقه اندر نشسته بود چون بشنید که سپاه بغداد با منصور بیعت کردند بر حرب حسن ، طاهر سرهنگی بزرگ از سرهنگان خراسان نام وی محمدبن خالد الموردی بفرستاد تا با او تدبیر کند و یاری کند بر حرب حسن سپاه بغداد بر وی گرد آمدند... و فضل بن سهل را بفرمود «مأمون » تا بهر شهری نامه کرد تا بیعت علی بن موسی الرضا از همه ٔ مردمان بستدند و گفت خلافت از پس مأمون او راست و امیرالمؤمنین مأمون حق بخداوند باز داد و اهل و بیت پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بر اهل و بیت خویش بگزید و دانست که ایشان حق ترند بخلافت و امامت و علی بن موسی الرضا را از پس خویش ولیعهد کرد و از پس علی محمد پسرش و از این حال به هرامیری و به هر شهری نامه کردند و بحسن بن سهل همچنین نامه آمد از مأمون و حسن بواسط بود آن بیعت از سپاه بگرفت و بطاهر نامه کرد تا برقه و موصل و جزیره و شام همچنین کرد. (از ورق 512 تا ورق 519 ترجمه ٔ بلعمی از تاریخ طبری ). و ابوالفضل بیهقی در تاریخ مسعودی گوید: چنین آورده اند که فضل وزیر مأمون خلیفه بمروعتا
ترجمه مقاله