ترجمه مقاله

راسی

لغت‌نامه دهخدا

راسی .(ع ص ) ثابت . راسخ . ج ، رواسی . (اقرب الموارد). ثابت و استوار. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). محکم و برجای مانده . لنگرانداخته شده مانند کشتی . غیرمتحرک . (ناظم الاطباء). محکم . بیخ آور : کان رأی الامام القادر باللّه رضی اﷲ عنه و قَدّس روحه نجماً ثاقباً و حلمه جبلا راسیاً. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 300). و آشیانه ای گرفتند بر شقی راسخ و شعبی راسی که هوای او معتدل و خوش ، و مرغزار او نزه و دلکش بود. (سندبادنامه ص 12). || چون در معنی با راسخ نزدیکتر است در ادب فارسی غالباً با آن مترادف آید : چون امضاء این عزیمت ... در صمیم دل ... راسخ و راسی شد.(تجارب السلف ). || کوه بیخ آور. (دهار).
ترجمه مقاله