ترجمه مقاله

راعی

لغت‌نامه دهخدا

راعی . (ع ص ، اِ) شبان . (فرهنگ نظام ) (مهذب الاسماء) (دهار) (ترجمه ٔ علامه ٔ تهذیب عادل بن علی ) (از المنجد). شبان یعنی چراننده ٔ چهارپایان . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). چراننده . چوپان . ج ، رعاة، رعاء و رعیان . (منتهی الارب ) : ملک معظم اتابک اعظم محمدبن الاتابک السعید ایلدیگز قدس اﷲ روحه که عماد مملکت و نظام دولت و راعی رمه و حارس همه بود بسته ٔ دام اجل شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 3).
از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد سرش را بکوبد بسنگ .

سعدی (گلستان ).


ماشیة؛ یعنی چهارپایان از شتر و گاو و گوسفند، ج ، رُعاة و رُعیان و رُعاء و رِعاء. (از المنجد). || مأنوس و رام ، و آن درکبوتر معروف است . ج ، رعاة و رعیان و رُعاء و رِعاء.(از اقرب الموارد). || نوعی از سمک است . (مخزن الادویة). || مجازاً هر نگهبان . (فرهنگ نظام ). نگهبان . (آنندراج ) (غیاث اللغات ): لیس المرعی کالراعی . (منتهی الارب ). || والی . (لسان العرب ). والی و امیر. (منتهی الارب ). || هرکسی که سرپرستی و ریاست قومی را بعهده دارد. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ). حاکم . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). مجازاً هر حاکم . (فرهنگ نظام ). قائد. سائس و حافظ قوم . ج ، رعاة. (یادداشت مؤلف ). در اصطلاح صوفیه کسی را گویند که بعلوم سیاسی مربوط بتمدن محیط ووارد باشد و بر تدبیر نظام جهان و اصطلاح کار جهانیان توانایی داشته باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) : این پادشاه [ مسعود ] بزرگ و راعی و حقشناس است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). راعی و رعیت را بدین و مانند این نگاه تواند داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457).
هر دو رکنند راعی دل من
عمران بین مراعی عمار.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 203).


|| رهنما. رهبر. سرپرست :
گم آن شد که دنبال راعی نرفت .

خاقانی .


- راعی البستان ؛ نوعی ازملخ است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
- راعی الجوزا ؛ راعی جوزا و راعی نعائم دو ستاره اند. (ازاقرب الموارد).
- راعی الشاء ؛ دیگر صورت فلکی عواء است که آن را بؤرطیس حارس نیز خوانند. (مفاتیح العلوم خوارزمی ).
- راعی النعائم ؛ ستاره ای است . (از اقرب الموارد).رجوع به راعی الجوزاء شود.
|| کنایه از حضرت رسالت مآب [ پیغمبر اسلام ] . (آنندراج ).
ترجمه مقاله