راه بستن
لغتنامه دهخدا
راه بستن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) ره بستن . مقابل راه گشودن و راه واکردن . (از آنندراج ). مانع رفتن شدن . (فرهنگ نظام ) :
نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک
نبست هرگز راه سکندر آتش و آب .
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت .
راه مردم بست از قفل تو راه اشک ما
هر کجا شد قفل ، دریا، نیست امکان گذر.
از قضا کردشان کسی آگاه
کز کمین بسته اند دزدان راه .
هماندم که اندیشه ٔ ناپسند
بمغز اندرت زاد، راهش ببند.
- راه بستن بر کسی یا چیزی ؛ جلوگیری کردن از او. مانع شدن از وی . بستن راه او به قصد مخالفت با وی :
ببندد همی بر خرد دیو، راه .
نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک
نبست هرگز راه سکندر آتش و آب .
مسعودسعد.
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت .
حافظ.
راه مردم بست از قفل تو راه اشک ما
هر کجا شد قفل ، دریا، نیست امکان گذر.
سیفی بدیعی (از بهار عجم ).
از قضا کردشان کسی آگاه
کز کمین بسته اند دزدان راه .
مکتبی شیرازی .
هماندم که اندیشه ٔ ناپسند
بمغز اندرت زاد، راهش ببند.
رشید یاسمی .
- راه بستن بر کسی یا چیزی ؛ جلوگیری کردن از او. مانع شدن از وی . بستن راه او به قصد مخالفت با وی :
ببندد همی بر خرد دیو، راه .
فردوسی .