ترجمه مقاله

رأی

لغت‌نامه دهخدا

رأی . [ رَءْی ْ ] (ع اِ) مأخوذ از تازی و در فارسی غالباً بصورت رای بکار رود. رجوع به رای در تمام معانی شود. || اندیشه و تدبیر. (از فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). جگاره . جلکاره . پنداشتی . (ناظم الاطباء).
- رأی ثاقب ؛ تدبیر خردمندانه و از روی بصیرت . (ناظم الاطباء).
- رأی کردن ؛ اندیشه کردن . فکر نمودن . (ناظم الاطباء). رای کردن .
- || عزیمت کردن . (ناظم الاطباء).
- || قرار نمودن .(ناظم الاطباء). و رجوع به ماده ٔ رای کردن شود.
- رأی یکی شدن ؛ یکرای شدن . متفق شدن و بیک خیال بودن . (ناظم الاطباء).
- همرأی شدن ؛ اتفاق کردن و متفق گشتن . (ناظم الاطباء).
- یکرأی شدن ؛ متفق گشتن . رأی یکی شدن .
|| اصابت تدبیر. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بصیرت و حذاقت : رجل ذورأی ؛ مرد صاحب بصیرت و حذاقت . || خیال و تصور. || حدس . (از ناظم الاطباء). مضارع «رأی » بمعنی ظن جز مجهول نیامده است . (از اقرب الموارد). || آنچه انسان می بیند و بدان معتقد میشود، گویند: رأی من چنین است ؛ یعنی اعتقاد من . ج ،آراء، اَرْآء، اَرْئی ، رَی ّ، ری ّ، رَئی ّ. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). ج ، آراء، اَرْآء. (المنجد). اعتقاد و بینایی دل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). عقیده . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). نظر و نگاه . (ناظم الاطباء). نظریه .
- تفسیر به رأی کردن ؛ تفسیر کردن قرآن چنانکه پسند خاطر مفسر باشد نه چنانکه حاق واقع است . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- رأی اعتماد ؛ نظر موافق . نظر مؤید. اصطلاحی است پارلمانی ،رایی که تأکید و استوار سازد اعتماد بر کسی داشتن را. رایی که نمایندگان مجلس یا دو مجلس بدولتی که برنامه و اعمال او را تأیید کنند، دهند.
- رأی اعتماد دادن ؛نظر موافق دادن . در اصطلاح محافل پارلمانی رأییست که در تأیید برنامه یا عمل دولت از جانب وکیلان و یا سناتورها داده میشود، و در چنین حالی گویند: مجلس یادو مجلس بدولت رأی اعتماد داد.
- رأی جمع کردن ؛ در اصطلاح انتخابات ، دست و پا کردن رأی و نظر به سود خود یا برای دیگری . فعالیت کردن برای جلب آراء موافق .
- رأی دادن ؛ اظهار موافقت کردن .موافقت نمودن ، چنانکه در انتخابات گویند: من بفلانی رأی دادم . رجوع به ماده ٔ رای دادن شود.
- رأی قاطع ؛ نظر قطعی . رأی قطعی . تصمیم قطعی .
- مستبدبرأی ، مستبدالرأی ؛ خودرای . دیکتاتور. که غیر از نظر خود نظری را نپذیرد. که جز به رأی و عقیده ٔ خود برای رأی دیگری ارزشی قائل نشود. که نظر و عقیده ٔ دیگران را در امر یا امور مورد توجه قرار ندهدو بکار نبندد : و این پادشاه [ سلطان مسعود ] ... تقصیری نکرد هرچند مستبد برأی خویش بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 665).
|| حکم . قضاوت . فتوی . اظهار نظر. || مقتضای عقل و فکر. (ناظم الاطباء). عقل . خرد و فهم . فراست . || علم . || قصد و عزم . (از ناظم الاطباء). کام . (یادداشت مرحوم دهخدا). اراده . میل . || دستور. || مشورت . مصلحت . (ناظم الاطباء). مشاوره با کسی . (از متن اللغة).
- رأی زدن ؛ مشورت کردن . مصلحت بینی . شور کردن . رجوع به ماده ٔ رای زدن شود. || وضع و حالت . (ناظم الاطباء).
|| مذهب و مُعْتَقَد ابوحنیفه . قیاس . رجوع به رای در این معنی و ترکیبات همین معنی شود.
- اصحاب الرأی ؛ اصحاب قیاسند زیرا که به رأی خودشان سخن میگویند درباره ٔ آنچه حدیثی و امری پیدا نمیشود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
- اصحاب الرأی و القیاس ؛ فقیهانی را گویند که احکام فتوی را از قرآن و حدیث استخراج میکنند و از روی عقیده ٔ شخصی بکار میبرند. آنان در قیاس کبری را از قرآن و حدیث و صغری را از وقایع امور میگیرند. بزرگترین آنان ابوحنیفه ٔنعمانی مؤسس فرقه ٔ حنفی در کوفه بود و اصحاب فقیهان او در عراق بودند. در مقابل آنان اصحاب حدیث در حجاز قرار داشتند و سخت بتقلید پای بند بودند و رئیس آنها مالک بن انس بود. امام شافعی آمد و آن دو مذهب را آمیخت و از حد وسط مذهبی پدید آورد که در آن بیشتر با مالک مخالفت میکرد. پس از وی امام احمدبن حنبل آمدکه سخت پای بند سنت بود. (از المنجد). رجوع به اصحاب رأی شود.
- ذوالرأی ؛ لقب عباس بن عبدالمطلب . (منتهی الارب ).
- || لقب حباب منذر.(منتهی الارب ).
- ربیعةالرأی ؛ شیخ مالک است . (منتهی الارب ).
- هلال الرأی ؛ از اعیان حنفیه . (منتهی الارب ).
|| رأی و رُؤی ، اسم است بمعنی مرئی ، به معنی شخص نیز بکار رود، گویند: جاء حین جُن رأی و رؤی ؛ یعنی هنگامی که تاریکی در هم آمیخت و شخص در آن دیده نمی شد. (از اقرب الموارد).
ترجمه مقاله