ترجمه مقاله

رایی

لغت‌نامه دهخدا

رایی . (ص نسبی ) منسوب به رای که پادشاه هندوان باشد. || (حامص ) از «رای » و پساوند مصدری «َی » که بیشتر با اسم یا صفت ترکیب شود، مانند خودرایی ، تیره رایی ، پاکیزه رایی . و رجوع به این ترکیب ها و نظایر آن در ذیل رای شود.
- پاکیزه رایی ؛ حالت و صفت پاکیزه رای . پاک اندیشی . نیک اندیشی :
چو پاکی و پاکیزه رایی کنی
چرا دعوی چارپایی کنی .

نظامی .


- تیره رایی ؛ حالت و صفت تیره رای :
ز نادانی و تیره رایی که اوست
خلاف افکند در میان دو دوست .

سعدی .


- خودرایی ؛ خودرائی . استبداد. مستبد برأی بودن . عدم توجه بنظر و عقیده ٔ دیگران در امر یا اموری : هرکه نصیحت از روی خودرایی کند خود به نصیحت محتاج تر است . (گلستان ).
تاب خوردم رشته واراندر کف خیاط صنع
بس گره بر ضبط خودبینی و خودرایی زدم .

سعدی .


- روشن رایی ؛ حالت و صفت روشن رای . داشتن فکر روشن : و چه بود که این مهتر [ ابونصر مشکان ] نیافت ازدولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن رایی و علم .(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 597).
|| (ص نسبی )در تداول عامه ٔ گناباد و برخی نقاط دیگر ایران بجای راهی بکار رود و رایی شدن و رایی کردن را بجای راهی شدن و راهی کردن یعنی روانه شدن و روانه کردن بکار برند. در اطراف کرمان گویند: این میوه را از رایی (یا از راییان ) خریدم نه از بازار؛ یعنی از فروشنده ٔ راهگذار، و این اصطلاح مختص کسانی است که با الاغ و استر میوه می آورند و سر راهی میفروشند.
ترجمه مقاله