ترجمه مقاله

رخت افکندن

لغت‌نامه دهخدا

رخت افکندن . [ رَ اَ ک َدَ ] (مص مرکب ) کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن . (آنندراج ). مقیم شدن . (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کنایه از مقیم شدن باشد. (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). اقامت گزیدن . سکنی گزیدن . ساکن شدن . مسکن گزیدن :
هر کجا ظلم رخت افکنده ست
مملکت را ز بیخ برکنده ست .

سنایی .


من که در هیچ مقامی نزدم خیمه ٔ انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم .

سعدی .


- رخت افکندن به جایی ؛ کنایه از قرار گرفتن و اقامت کردن . (آنندراج ) :
ستایش تو کنم خویشتن ستوده بوم
که رخت بخت به ناجایگه نیفکندم .

سوزنی .


بر آن می داردم این چاره گر بخت
که عصمت را به بازار افکنم رخت .

امیرخسرو دهلوی (از آنندراج ).


- رخت سفر افکندن در جایی ؛ اقامت کردن درآنجای . از سفر بازآمدن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 31).
- رخت کسی را بر در افکندن ؛ او را از جایی بیرون کردن . کنایه از مستعدمرگ نمودن . به هلاکت دادن . به کشتن دادن :
چرا خون نگریم بر آن تاج و تخت
که دارنده را بر در افکند رخت .

نظامی .


|| عاجز بودن . (ناظم الاطباء). کنایه از عاجز آمدن باشد. (از برهان ). عاجز آمدن . (لغت محلی شوشتر).
ترجمه مقاله