ترجمه مقاله

رخت بستن

لغت‌نامه دهخدا

رخت بستن . [ رَ ب َ ت َ] (مص مرکب ) تهیه ٔ سفر کردن . || سفر کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ) (غیاث اللغات ). کنایه از سفر کردن است . (از برهان ) (آنندراج ) :
سپارم ترا پادشاهی و تخت
چو بهتر شوی ما ببندیم رخت .

فردوسی .


اختران پیش گرز گاوسرش
رخت بر گاو آسمان بستند.

خاقانی .


گهی گفت ای قدح شب رخت بندد
تو بگری تلخ تا شیرین بخندد.

نظامی .


برون رفت و زآن گنجدان رخت بست
بدان گنج و گوهر نیالود دست .

نظامی .


دلا منشین که یاران برنشستند
بنه بربند کایشان رخت بستند.

نظامی .


به اندیشه ٔ کوچ می بست رخت .

نظامی .


خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندند رخت .

(بوستان ).


وز آنجا کرد عزم رخت بستن
که دانش نیست بیحرمت نشستن .

سعدی .


نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم .

سعدی .


نه آسایش در آن گلزار ماند
کز او گل رخت بندد خار ماند.

جامی .


دوست گفتم ز گفت خود خجلم
دوستی رخت بست از تهران .

ملک الشعراء بهار.


- رخت سفر بستن ؛ آماده ٔ سفر شدن . مهیای کوچ گردیدن . ساز سفر آراستن . آماده ٔ رحلت گشتن : گروهی مردمان را دید هر یکی را به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته . (گلستان ).
کاروان رخت سفر بست و از آن می ترسم
که کنم گریه و سیلاب برد محمل را.

؟


|| مردن . (ناظم الاطباء). کنایه از مردن . (لغت محلی شوشتر). کنایه از سفر کردن آخرت .(از برهان ) :
چه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن بفرجام رخت .

فردوسی .


چه با گنج و تخت و چه با رنج سخت
ببندیم هر گونه ناچار رخت .

فردوسی .


سیاهی بپوشید و در غم نشست
چو وقت آمد او نیز هم رخت بست .

نظامی .


- رخت کسی را بر تخته (تابوت ) بستن ؛ کشتن . (یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
همین دم ببندمت بر تخته رخت .

فردوسی .


ترجمه مقاله