ترجمه مقاله

رخش راندن

لغت‌نامه دهخدا

رخش راندن . [ رَ دَ ] (مص مرکب ) اسب راندن . اسب به حرکت آوردن . راندن اسب . حرکت کردن . روان شدن :
برون ران از این شهر و ده رخش همت
که اینجاش آب و چرایی نیابی .

خاقانی .


به چالشگری سوی او راند رخش
برابر سیه خنده زد چون درخش .

نظامی .


چنان راند آن خسرو تاجبخش
که چون ما در این بوم راندیم رخش .

نظامی .


جریده بر جریده نقش می خواند
بیابان در بیابان رخش می راند.

نظامی .


زمانه جمع کند شش جهت به یک جانب
اگر تو رخش حکومت به یک جهت رانی .

عرفی شیرازی .


ترجمه مقاله