ترجمه مقاله

رده

لغت‌نامه دهخدا

رده . [رَ دَ / دِ ] (اِ) دسته و صف . (جهانگیری ) (از دانشنامه ٔ علایی ص 77) (غیاث اللغات ). رجه . (ناظم الاطباء). صف . (از انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ اوبهی ) (از لغت فرس اسدی ) :
سنجد جیلان بدو نیمه شده
نقطه ٔ سرمه بر او یک رده .

رودکی .


همی سخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ گشت آژده .

فردوسی .


همه موبدان پیش تختش رده
هم اسپهبدان پیش او صف زده .

فردوسی .


مگر روز نوروز و جشن سده
که او پیش رفتی میان رده .

فردوسی .


رده گرد سپاه بگرفتند
گیرهاگیر شد همه که و در.

فرخی .


دو رده سرو پیش او برپای
بار آن سروها گل و سوسن .

فرخی .


بر جویهای او رده ٔ نونهالها
گویی وصیفگانند استاده برقرار .

فرخی .


آن روز خورم خوش که در این خانه ببینم
زین پنجهزاری رده ترکان حصاری .

فرخی .


سرو سماطی کشید از دو لب جویبار
چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار.

منوچهری .


وآن نارها بین ده رده بر ناردان گرد آمده
چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه .

منوچهری .


غلامان سرایی که عدد ایشان در این وقت چهار هزار و چیزی بالا بود آمدن گرفتند و در آن سرای بزرگ چندین رده بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 533).
ز سیم و زر و مرغ و پیل و دده
به نیرنگ کرده روان بر رده .

اسدی .


سوارانشان در قفا صف زده
پس پشت شان ژنده پیلان رده .

اسدی .


دو رویه کشیده سپه دو رده
دو فرسنگ میدان سپه زآن شده .

شمسی (یوسف و زلیخا).


گه یاد دهد آن زمان که بودی
پیشم رده جمله تبار و آلم .

ناصرخسرو.


همچون رده ٔ مور بدرشان شده از حرص
وز تنگی دست این گُرُه شعرسرایان .

سوزنی .


لوطیکان چون رده ٔ مورچه
پیش یکی و دگران بر اثر.

سوزنی .


- رده بستن ؛ صف بستن . صف کشیدن . (یادداشت مؤلف ). قطار ایستادن . به ردیف ایستادن .
- رده ستادن ، رده ایستادن ؛ صف کشیدن . به ردیف ایستادن .رده کشیدن :
سراپرده ای برکشیده سیاه
رده گردش اندرستاده سپاه .

فردوسی .


میان سراپرده تختی زده
ستاده غلامان به گردش رده .

فردوسی .


|| رسته ٔ آدمی و حیوانات دیگر.(ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (برهان ) :
چونکه قدرت نیست خفتند این رده
همچو هیزم پاره ها و تن زده .

مولوی .


تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مرده باشد و ساقی شده .

مولوی .


|| رسته ٔ چند چیز از یک جنس که بطور انتظام پهلوی یکدیگر و در یک راسته واقع شده باشند همچو دندان و دکان و خانه و مانند آن . (ناظم الاطباء). هر چیز که در یک رسته باشد همچو دندان و دکان و خانه و برج و امثال آن . (برهان ) (لغت محلی شوشتر) : وهم کنیم که پنج جزو بر یک رده نهاده آید... و دو جزو یکی بر این کنار نهی و یکی بر آن کنار نهی . (از دانشنامه ٔ علایی ص 77 از حاشیه ٔ برهان ). دندانها سی ودو است شانزده رده ٔ زیرین و شانزده رده ٔ زبرین . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). در دو شبه ٔ تو دو گل سرخ شکفته
در بسد تو دو رده ٔلؤلؤ لالا.

مسعودسعد.


|| رست . نورد. ردیف . (یادداشت مؤلف ). رسته ٔ هر دو صف . (فرهنگ خطی ). || چوبی که در زیرآن غلطکها راست کنند و بر گردن گاو بندند و بر بالای غله ای که از کاه جدا نشده باشد بگردانند. (از لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء) (برهان ) (جهانگیری ). آنرا ستج نیز خوانند. (جهانگیری ). || چینه ٔ دیوار و هر چینه ای را یک رده گویند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || بلغت هند دندان را گویند. (فرهنگ جهانگیری ).
ترجمه مقاله