رقاق
لغتنامه دهخدا
رقاق . [ رُ ] (ع اِ) زمین که آب آن فرورفته باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). به معنی رَقاق (زمینی که ...). (از اقرب الموارد). || نان تنک . یقال : عبدی غلام یخبز الجردق و الرقاق ؛ یعنی گرده و نان تنک . ج ، رِقاق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نان تنک پهن . (از اقرب الموارد).نان تنک . (دهار) (غیاث اللغات ) (منتخب اللغات ) (آنندراج ). لواش . نان تنک . (یادداشت مؤلف ) :
بره و مرغ و زیربای عراق
گرده ای و کلیچه ای و رقاق .
رقاق تنک گرده ٔ گردروی
ز گرد سراپرده تا گرد کوی .
سفره ٔ نان گشاد و لختی خورد
از رقاق سپید و گرده ٔ زرد.
کای شریف من برو سوی وثاق
که ز بهر چاشت پختستم رقاق .
کرد الحاحش بخور شیر و رقاق
گفت گشتم سیر واﷲ بی نفاق .
|| (ص ) تنک و نرم از هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رقیق . (اقرب الموارد) :
حریری رقاق دو پرویزنی
چو مهتاب تابنده از روشنی .
رجوع به رقیق شود.
بره و مرغ و زیربای عراق
گرده ای و کلیچه ای و رقاق .
نظامی .
رقاق تنک گرده ٔ گردروی
ز گرد سراپرده تا گرد کوی .
نظامی .
سفره ٔ نان گشاد و لختی خورد
از رقاق سپید و گرده ٔ زرد.
نظامی .
کای شریف من برو سوی وثاق
که ز بهر چاشت پختستم رقاق .
مولوی .
کرد الحاحش بخور شیر و رقاق
گفت گشتم سیر واﷲ بی نفاق .
مولوی .
|| (ص ) تنک و نرم از هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رقیق . (اقرب الموارد) :
حریری رقاق دو پرویزنی
چو مهتاب تابنده از روشنی .
نظامی .
رجوع به رقیق شود.